بعد از نهار کنار سایه ی دیواری به خواب رفت و عصر با صدای بچه ها بیدار شد. آنها گاهی با او همراه می شدند. برایشان حرف می زد و حرفهایشان را می شنید. کم پیش می آمد با آنها بازی کند. گاهی بیرون از بازار با آنها می دوید. کمتر از این موضوع شاد می شد، ولی فکر میک رد اگر نمی تواند پرواز کند، لااقل می تواند بدود. گرم شدن بدنش را بعد دویدن دوست داشت. و از سوختن ریه هایش لذت می برد. شاید در حین نفس نفس زدن لبخندی بر لبش می آمد.
البته بچه ها هم او را دوست داشتند. چون هیچ گاه برای کاری مانعشان نمی شد. مشوّق شان بود و آنها را به ایده های نو دعوت می کرد.
از بین آنها پسری را بیشتر دوست می داشت. نام پسر حامد بود. یتیم بود و کسی را نداشت. مانند آوارگان و بیچارگان نبود. بلکه بیشتر مواقع تمیز و مرتب بود. حرف های بزرگتر از سنش می زد. گاهی آنقدر بر عقیده اش اصرار می ورزید که در بحث ها قرمز می شد. تکیه کلامش این بود: من از کسی که این ها را شنیده ام مطمئن هستم.
بیشتر مواقع بچه ها از او می پرسیدند: از چه کسی شنیده ای؟
اما او جواب نمی داد و گفتگو را تمام می کرد. بیشتر مواقع حرف هایش را ناتمام می گذاشت. با هوش بود اما، کارهای عجیب و غریبی از او سر می زد. مثلا از معدود افرادی بود که گاهی به سربازان سنگ پرت می کرد. در معبد حاضر نمی شد و به سخنان خطبا و واعظان گوش نمی داد. وقتی از او می پرسیدند کجا بودی، جواب می داد همین جا، من شما را دیدم چطور مرا ندیدید !؟ ناگهان غیبش می زد و کاملا ناگهانی پیدایش می شد. هم صحبت خوبی برای جوان بود. گاهی شب ها پیش او می آمد و کنار آتش تا دیر وقت با هم صحبت می کردند.
آن روز هم با بچه ها همراه شد. چون بچه ها می دانستند که چیزی از گذشته اش به خاطر ندارد، برایش اسم گذاشته بودند. او را به خاطر پوست روشنش "سفید" می گفتند. پدر و مادرها از این اسم خوششان نمی آمد. اگر در خانه ای بحث بر سر اسم او سر می گرفت، همیشه می گفتند : این همه اسم. سفید هم شد اسم؟
کسی گفته بود: اگر اسم نداشته باشی انگار وجود نداری. به همین خاطر به او " نیستی" هم می گفتند.
جوان با بچه ها رفت و پای درختی که همیشه جمع می شدند نشست. یکی گفت که مادرش می خواهد برایش یک خواهر کوچک بیاورد.
دیگری گفت: بچه را کسی خودش نمی آورد. من خودم شنیدم که وقتی برادر کوچکم را می خواستند بیاورند، به دنبال پیرزنی که خانه اش کمی با ما فاصله دارد فرستادند تا برادرم را بیاورد.
دخترکی گفت: من قبل از اینکه با مادرم باشم را به یاد ندارم. نمی دانم قبل از آن با چه کسی بودم.
همه چیزی گفتند و جوان تنها می شنید. حامد که تا آخرین لحظه ساکت بود سرش را تکان داد و گفت: بچه ها به دنیا می آیند!!! تا به حال نشنیده اید؟ آن پیرزن هم تنها کمک می کند. بچه از جایی نمی آید. مهم این است که تا به دنیا می آید به او آب مقدس می دهند. این بزرگترین اشتباه است.
پسری که از بقیه بزرگتر بود گفت: اگر آب مقدس را ننوشد که می میرد. مگر ندیده ای هر کدام از ما که آب مقدس را چند وعده در هفته نمی خورد، مریض می شود؟ تازه همه ی ما در کودکی، زندگی را با آب مقدس شروع کرده ایم.
حامد وسط حرفش پرید و گفت: مثلا خود من. آب مقدس نخوردم و هیچ اتفاقی برایم نیفتاده!
دختر کوچکی که درست حرف نمیزد، نفسش را با وحشت بالا کشید و گفت: تو آب مقدس نخوردی؟ پس چه طور زنده ای؟
بعد خودش را جمع و جور کرد و با وحشت بیشتری گفت: مادرم می گوید کسی که آب مقدس را نخورده باشد، شیطان می شود. سکوت بر قرار شد. بچه ها زیر چشمی یکدیگر را نگاه می کردند. ولی بیشتر حامد را زیر نظر داشتند.
حامد عصبانی بلند شد و فریاد زد: احمق ها! واقعا همایون راست می گوید. شما همه نادانید. مریضید. یک روز ... یک روز بالاخره درستتان می کنیم.
و بعد پا به فرار گذاشت و رفت. سکوت با رفتن حامد ادامه یافت. دخترک کوچک با بغض گفت: شیطان ها همه اینگونه هستند؟ جوان دخترک را در آغوش گرفت، بوسید و دست بر سرش کشید و گفت: نترس. مادرت اشتباه کرده. حامد همان حامد است که همه ی شما با او بازی می کردید و از این به بعد هم بازی خواهید کرد. از این موضوع به خانواده هایتان چیزی نگویید. بین خودمان این گفتگو را مثل یک راز نگاه می داریم. دستش را جلو آورد و گفت: قول می دهیم.
همه بچه ها دستشان را روی دست جوان گذاشتند و قول دادند که در مورد حامد و حرف هایش با بزرگترهایشان چیزی نگویند. جوان بلند شد و گفت: بلند شوید برویم بازی کنیم. الان خورشید غروب می کند و یک روز را از دست می دهیم. و شروع به دویدن کرد. بچه هم جیغ کشان به دنبالش دویدند گویا که اتفاقی نیفتاده است.