سید علی برقعی
سید علی برقعی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

داستان بی عنوان - قسمت 8

بعد از نهار کنار سایه­ ی دیواری به خواب رفت و عصر با صدای بچه ها بیدار شد. آنها گاهی با او همراه می ­شدند. برایشان حرف می­ زد و حرف­هایشان را می­ شنید. کم پیش می ­آمد با آنها بازی کند. گاهی بیرون از بازار با آنها می­ دوید. کمتر از این موضوع شاد می­ شد، ولی فکر می­ک رد اگر نمی­ تواند پرواز کند، لااقل می ­تواند بدود. گرم شدن بدنش را بعد دویدن دوست داشت. و از سوختن ریه هایش لذت می برد. شاید در حین نفس نفس زدن لبخندی بر لبش می ­آمد.

البته بچه ها هم او را دوست داشتند. چون هیچ گاه برای کاری مانعشان نمی شد. مشوّق شان بود و آنها را به ایده های نو دعوت می­ کرد.

از بین آنها پسری را بیشتر دوست می ­داشت. نام پسر حامد بود. یتیم بود و کسی را نداشت. مانند آوارگان و بیچارگان نبود. بلکه بیشتر مواقع تمیز و مرتب بود. حرف های بزرگتر از سنش می ­زد. گاهی آنقدر بر عقیده ­اش اصرار می­ ورزید که در بحث ها قرمز می­ شد. تکیه کلامش این بود: من از کسی که این ها را شنیده ­ام مطمئن هستم.

بیشتر مواقع بچه ها از او می پرسیدند: از چه کسی شنیده ای؟

اما او جواب نمی ­داد و گفتگو را تمام می­ کرد. بیشتر مواقع حرف هایش را ناتمام می­ گذاشت. با هوش بود اما، کارهای عجیب و غریبی از او سر می ­زد. مثلا از معدود افرادی بود که گاهی به سربازان سنگ پرت می ­کرد. در معبد حاضر نمی­ شد و به سخنان خطبا و واعظان گوش نمی­ داد. وقتی از او می پرسیدند کجا بودی، جواب می­ داد همین جا، من شما را دیدم چطور مرا ندیدید !؟ ناگهان غیبش می زد و کاملا ناگهانی پیدایش می ­شد. هم صحبت خوبی برای جوان بود. گاهی شب ها پیش او می­ آمد و کنار آتش تا دیر وقت با هم صحبت می کردند.

آن روز هم با بچه ها همراه شد. چون بچه ها می­ دانستند که چیزی از گذشته ­اش به خاطر ندارد، برایش اسم گذاشته بودند. او را به خاطر پوست روشنش "سفید" می گفتند. پدر و مادرها از این اسم خوششان نمی آمد. اگر در خانه ای بحث بر سر اسم او سر می گرفت، همیشه می گفتند : این همه اسم. سفید هم شد اسم؟

کسی گفته بود: اگر اسم نداشته باشی انگار وجود نداری. به همین خاطر به او " نیستی" هم می گفتند.

جوان با بچه ها رفت و پای درختی که همیشه جمع می­ شدند نشست. یکی گفت که مادرش می­ خواهد برایش یک خواهر کوچک بیاورد.

دیگری گفت: بچه را کسی خودش نمی­ آورد. من خودم شنیدم که وقتی برادر کوچکم را می­ خواستند بیاورند، به دنبال پیرزنی که خانه ­اش کمی با ما فاصله دارد فرستادند تا برادرم را بیاورد.

دخترکی گفت: من قبل از اینکه با مادرم باشم را به یاد ندارم. نمی دانم قبل از آن با چه کسی بودم.

همه چیزی گفتند و جوان تنها می­ شنید. حامد که تا آخرین لحظه ساکت بود سرش را تکان داد و گفت: بچه ها به دنیا می آیند!!! تا به حال نشنیده ­اید؟ آن پیرزن هم تنها کمک می کند. بچه از جایی نمی ­آید. مهم این است که تا به دنیا می ­آید به او آب مقدس می دهند. این بزرگترین اشتباه است.

پسری که از بقیه بزرگتر بود گفت: اگر آب مقدس را ننوشد که می میرد. مگر ندیده ای هر کدام از ما که آب مقدس را چند وعده در هفته نمی­ خورد، مریض می­ شود؟ تازه همه­ ی ما در کودکی، زندگی را با آب مقدس شروع کرده ­ایم.

حامد وسط حرفش پرید و گفت: مثلا خود من. آب مقدس نخوردم و هیچ اتفاقی برایم نیفتاده!

دختر کوچکی که درست حرف نمی­زد، نفس­ش را با وحشت بالا کشید و گفت: تو آب مقدس نخوردی؟ پس چه طور زنده ­ای؟

بعد خودش را جمع و جور کرد و با وحشت بیشتری گفت: مادرم می­ گوید کسی که آب مقدس را نخورده باشد، شیطان می شود. سکوت بر قرار شد. بچه ها زیر چشمی یکدیگر را نگاه می­ کردند. ولی بیشتر حامد را زیر نظر داشتند.

حامد عصبانی بلند شد و فریاد زد: احمق ها! واقعا همایون راست می ­گوید. شما همه نادانید. مریضید. یک روز ... یک روز بالاخره درستتان می ­کنیم.

و بعد پا به فرار گذاشت و رفت. سکوت با رفتن حامد ادامه یافت. دخترک کوچک با بغض گفت: شیطان ها همه اینگونه هستند؟ جوان دخترک را در آغوش گرفت، بوسید و دست بر سرش کشید و گفت: نترس. مادرت اشتباه کرده. حامد همان حامد است که همه­ ی شما با او بازی می­ کردید و از این به بعد هم بازی خواهید کرد. از این موضوع به خانواده هایتان چیزی نگویید. بین خودمان این گفتگو را مثل یک راز نگاه می­ داریم. دستش را جلو آورد و گفت: قول می­ دهیم.

همه بچه ها دستشان را روی دست جوان گذاشتند و قول دادند که در مورد حامد و حرف­ هایش با بزرگترهایشان چیزی نگویند. جوان بلند شد و گفت: بلند شوید برویم بازی کنیم. الان خورشید غروب می­ کند و یک روز را از دست می­ دهیم. و شروع به دویدن کرد. بچه هم جیغ کشان به دنبالش دویدند گویا که اتفاقی نیفتاده است.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید