بازی تمام شده بود و بچه ها رفته بودند. بعد از گشت و گذار در بازار دوباره به آهنگری که صبح آنجا بود رسید. به دیوار تکیه داد و به تماشای آهنگر نشست. بعد از یک روز کاری که او به سختی، پتک بر آهن سرخ شده کوبیده بود، خیسی عرق از دور هم پیدا بود. با اینکه مدام با دست، عرق پیشانی اش را پاک میک رد اما خیلی زود دوباره تمام صورتش با قطرات عرق خیس می شد و در چشمش می ریخت و مانع دیدش می شد. گاهی آنچنان پتک می کوبید که ضجّه میزد. بعد آهن فرم داده شده را در آب می گذاشت و برای لحظه ای در بخار گُم می شد. و بعد قطعه ای دیگر. کوره ی داغ از دور هم چشم ها را می سوزاند. آنها صبح با وجود مشغله ی زیاد آهنگر، باز هم در مورد شغل آهنگری و آتش بحث کرده بودند.
آهنگر آنقدر در کارش غرق شده بود که متوجه آمدن جوان نشد. جوان که می دانست آهنگر حسابی خسته شده، آستینش را تا روی دستش پایین کشید، در مشتش آن راجمع کرد و با نزدیک شدن به او سعی کرد عرقش را پاک کند. آهنگر هول شد و فلز گداخته از دستش افتاد. خواست فریاد بزند اما وقتی جوان را دید، آرامتر گفت: چه کار میکنی؟ کم مانده بود خودت و من را به آتش بکشی. عقب بایست.
جوان عقب عقب رفت و جواب داد: می خواستم کمک کرده باشم.
آهنگر گفت: کمک تو این است که همان بیرون بمانی و اینقدر مرا سوال پیچ نکنی.
جوان ابروهایش را بالا انداخت و گفت: پس متاسفانه نمی توانم کمکی بکنم. آمده ام که سوالی بپرسم.
آهنگر لبخندی زد و سرش را تکان داد و در حالی که سعی در جمع آوری وسایل کارش داشت گفت: من که نمی توانم مانعت شوم. خوب، باز چه شده؟
جوان جرات پیدا کرد. دو قدمی جلو آمد و گفت: صبح گفتی آتش، تطهیر کننده است.
آهنگر آتش کوره را بر هم زد و چند تکه زغال جدید در آن انداخت و بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد: این نظر شخصی من است.
جوان پشت سر او ایستاد و گفت: کمتر شنیدهام کسی نظر شخصیش را بیان کند. آیا این منحصر به حرفه ی توست؟
آهنگر جواب داد: نه. بعد، دست از کار کشید و دست روی شانه ی او گذاشت و گفت: شاید روزی بتوانم برایت توضیح دهم. اما الان وقتش نرسیده.
جوان تعجب کرد و خواست بحث را ادامه دهد که آهنگر ادامه داد: و اما تطهیر آتش. و برگشت و به کارش مشغول شد.
جوان دوباره یاد آتش افتاد و گفت: تو می گویی می توان با آتش پاکی ایجاد کرد. اما حرفت اشتباه است. دست های مرا ببین. کثیف شده، اگر آنها را بر روی آتش بگیرم دستانم خواهد سوخت و جز خاکستر چیزی باقی نمی ماند. آهنگر جواب داد: خوب دستان تو با آب تمیز می شود. اما بعضی کثیفی ها هست که با آب تمیز نمی شود. هرگز تمیز نمی شود. آتش تنها چاره ی کار این آلودگی هاست. خاکستر به مراتب تمیز تر است... تمیز تر است.
بعد آهن سرخ شده ای را از کوره درآورد و به آن خیره شد. در حالتی که گویا به هیچ چیز و هیچ کس توجه نداشت ، گفت: چاره ی دروغگو آتش است. دروغگو هیچ وقت پاک نمیشود.
دندان هایش را به هم سایید و ادامه داد: چاره اش سوختن است. تنها با سوختن پاک می شود. اینگونه جامعه هم پاک خواهد شد.
و همچنان به قطعه فلز سرخ شده خیره ماند. جوان هم ساکت بود و متعجب. کسی مانند او حرف نزده بود. حالت چهره اش هم بسیار ترسناک بود.
شخصی دم در ظاهر شد و گفت: بهمن، تو اینجایی منتظرت هستیم. زود تعطیل کن و بیا.
معلوم بود که با چشم و ابرو هم چیزهایی به آهنگر فهماند و ساکت در کنار در ایستاد. آهنگر رو به جوان کرد و گفت: برو ... می بینی که من هم باید بروم. خداحافظ.
جوان این را خوب می فهمید که جایی که نباید باشد، نباید باشد. پس خداحافظی کرد و بیرون رفت. کم کم مغازه داران کار و کاسبی را تعطیل می کردند. جمعیت هم به خانه هایشان باز می گشتند. جوان برای بار آخر در آن روز در بازار گشت زد. مغازه داری چیزی برای شام به او داد و با لبخند از او دعوت کرد که فردا هم به مغازه اش سر بزند. مشغول صحبت بودند که ناگهان صدایی همه را متوجه میوه فروش کرد. مرد میوه فروش فریاد میزد: دزد ... دزد ... سیب هایم را برد. بگیریدش.
مرد جوانی چند سیب را در پیراهنش ریخته بود و فرار می کرد. چند سرباز به دنبالش دویدند. جوان چشم انداخت و چهره ی دزد را دید و او را شناخت. لبخند زد و سرش را تکان داد و با خود فکر کرد: او هیچ وقت یک دزد واقعی نمی شود.