مرگ در نادانی
می پرسی چرا نادان؟
ما نادانیم. مادامی که ندانیم بعد از مرگ چه میشود درباره آن نادانبم.
هر آنچه را که درباره پس از مرگ به آن می اندیشیم، فقط یک ایده است. اینجا قرار نیست با علم به دنبال جواب برای حل این مساله بگردیم. بلکه مروری است بر آنچه تاکنون درک کرده ایم.
نه علم نورولوژی و نه علوم تجربی و نه سایر مذاهب در این باره حرفی برای گفتن ندارند.
حقیقت این است که "میمیریم و تک تک سلولهای بدنمان به چرخه زمین بر میگردد." جز این یک جمله هنوز چیزی نفهمیدهایم. نه داستانهای افرادی که مردهاند و زنده شدهاند توجیح علمی داشته و نه از خواب و خواب دیدن چیزی دستگیرمان شده.
خواب که تکلیفش مشخص است. خواب و رویا در واقع اگر در آن ترس و اضطراب باشد، بی شک هشدار و اعلام خطر مغز از یک آگاهیست از آموزه های گذشته. یا پیش بینی برای آینده. مغز هزاران سال است طبق تجربه فرا گرفته و در خواب به ما آن خطرها را یادآوری میکند.
یا توهماتی است که از مرتب کردن اطلاعاتی که در روز کسب کرده ایم به ما نشان داده میشود.
ما نود درصد، خواب را پس از بیداری فراموش میکنیم. مگر این که ترس زیادی از آن خواب داشته باشیم و یا به صرف علاقه برای آن ماجرا بخواهیم همان لحظه آن را به یاد بیاوریم و یا برای شخصی تعریف کنیم. و الا فراموشش میکنیم.
مغز در لحظه خواب فعالیت شدیدی دارد و تحقیقات نشان داد که مغز در لحطه خواب و فعالیت زیاد در حال مرتب کردن اطلاعات می باشد.
پس تکلیف خواب و خواب دیدن مشخص است. و به آن هیچ تکیه ای نمی توان کرد.
این که چرا انقدر علاقه داریم بدانیم پس از مرگ چه می شود، بیشترین دلیلش کمالگراییست. انسان مدام دنبال نامیرا بودن است و هم چنین کشف حقیقت هستی و ساز و کار آن.
یکی از آرزوهای من قبل از مردن اینست که ساز و کار جهان برایم دقیق مشخص باشد و مرگ آنگاه برایم ساده تر میشود. اما اگر بدانم بعد از مرگ چیزی نیست و دیگر منی وجود نخواهد داشت و ندانم این جهان چیست برایم رنج آور خواهد بود.
هر چقدر علم با ایده ها و کشف های بیشتر حقیقتهایی را آشکار میکند حال من بهتر میشود. حتی اگر بدانم حقیقت تلخ و دردناک است. این آگاهی تلخ بسی بهتر از نادانی ست.
بیگ بنگ زمانی سرآغاز هستی بود اما الان نظریه دیگری میگوید بیگ بنگ هم یک چرخه است و کل هستی منبسط شده و دوباره منقبض می شود، و بیگ بنگ بعدی رخ می دهد.
با تمام این کشفها سوالات بعدی پیش میآید. علت و چرایی این چرخه چیست؟ عظمت این هستی و این آمدن و رفتنها برای چیست؟ از کی شروع شد؟ چرا شروع شد؟ کی تمام می شود. آیا یک بازی کامپیوتری ست؟ دیتاهای ذخیره شده هستی روی صفحات هولوگرام مانند برای چیست؟
چرا هر چقدر از خودمان دورتر را میبینیم تمامی ندارد؟
چرا هر چقدر به درون یک جسم میرویم پایانی نیست؟
هر دوی اینها تا آنجایی تشریح میشوند که علم دریافته. و امکان پیشروی درون و برون آنچه کشف شده هم در آینده بی شک حتمیست.
اما ناگزیر با این همه سوال باز هم میمیریم. و در این جهل میمیریم. اگر به گذشتگان فکر کنیم ناآگاهی آنها بسیار بسیار بیشتر از ما بود. خطاهایی مانند اندیشه زمین تخت گرایان، مرکز-محور بودن زمین، چرخش خورشید دور زمین، و همچنین اشتباهات رایج نویسندگان مذهبی با سوالات بسیار انسان، همگی آشکار شد. شگفت انگیز بود وقتی فهمیدیم کل منظومه ما هر حدودا 250 میلیون سال در حال گردش حول مرکز کهکشان راه شیری می چرخد. کل هستی در حال انبساط است و در این راه گاهی اوقات کهکشانها در هم تنیده می شوند. میلیاردها سیاره دیگر احتمال حیات دارند و نمیدانیم چگونه موجوداتی روی آنها زیست کرده و میکنند.
و اما ما به غایت در برابر این عظمت هیچ مطلقیم.
از این خوشحالم که تا این نقطه از حقایقی را که به لطف پرسش، یافته ایم را میدانم. و پرسش های جدید و بی جواب نیز هم هیجان انگیزند و هم این که رنج بی خبری می آفرینند.
شاید نابخردانه باشد که به امید روزی باشیم که کلیت هستی بر ما آشکار شود و بتوانیم آن را بفهمیم. به همین علت می توان دلخوش بود که کشف بی انتهاست. و قرار گرفت و به همین منوال به دنبال حقیقت های نهان بود.
شاید تا زمانی که موجودی اندیشمند هست، هستی هزاران بار بی انتهاتر از تصور ما باشد. ایده جهان های موازی از آن دسته از مقولاتی ست که در صورت واقعیت دنیای عجیب ما را عجیب تر میکند. تا همین جا هم که فهمی از این جهان به لطف علوم و دانشمندان کسب کرده ایم کاملا دست نیافتنی ست.
در حیرتم برخی از ما پا روی زمین میگذاریم و این سوالات و حتی کشفیات شگفت انگیز گذشتگان برایمان هیچ اهمیتی ندارد. کم لطفیست که بدانیم گرانش زمین کشف شد اما حتی ندانیم علت آن چیست. می آییم که بخوریم و بخوابیم و رنجی برای این دو بکشیم و برویم و دیگر هیچ.
هر چه می خواهیم درباره مرگ بگوییم نمی شود. نمی شود چون که نمیدانیم بعد از آن چه می شود. هر چه می خواهیم این موضوع نتیجه داشته باشد هم نمی شود، با این که توانایی اندیشیدن به اعماق جهان را داریم و هم چنین به درون هسته می اندیشیم اما از درک حقیقت پس از مرگ که هر روز اتفاق می افتد عاجزیم.
آنچه به نظرم با توجه به فهم الان بشر، منطقی ترین جواب برای این سوال که انسان پس از مرگ چه سرنوشتی دارد، این است که میمیریم و تک تک سلولهای بدنمان به چرخه زمین بر میگردد و این پایان من است. پایان اجتماع سلولی که روزی کنار هم هدف من بودن را داشتند و دیگر از هم جدا شده و من را چنان تجزیه می کنند که گویی هیچوقت نزیستهام.
پذیرش نبودن پس از مرگ دلیل بر بدنبال کشف حقیقت نبودن نیست. بی شک ماجراجویی انسان از آنجایی شروع دوباره پیدا میکند که زیستن مجدد به گونه ای دیگر پس از مرگ فراهم باشد.
پایان