اگر غم لشکر انگیزد که خونِ عاشقان ریزد
من و ساقی بدو تازیم و بنیادش براندازیم
حافظ اینجا در اوج خوشی و سرمستی است. میخواهد بنیادهای ناساز پیشین را براندازد. آن بنیادهای خونریزِ غمافزا را که دشمنِ عشقند. حافظ در اینجا، هیچ اهل مصالحه و معامله نیست. اما اهل صلح است و عمل. خشم ندارد. عشق دارد. عشق به درانداختنِ طرحی نو.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
همهٔ راز در این گلافشانی و ریختن می در ساغر و شکافتن سقفِ فلک است برای درانداختن طرحی نو. حافظ از وضع موجود به ستوه آمده اما امید را از کف نداده و میداند که صرفِ ویران شدن آن بنیادِ کژ و ناسازِ پیشین کافی نیست تا ادامهٔ زندگی بهتر شود. او در مشامش عطر گلاب است و در کامش طعم خوش شراب.
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم
هر کس در جایی از زندگی به این آگاهی میرسد که روند پیشینِ زندگیاش او را به جایی و چیزی که میخواسته و همواره رؤیایش را داشته، نرسانده است. اما اگر تنها در فکر تخریب باشد و اندیشهٔ ساختن (و درست ساختنِ) پس از تخریب را نپرورانده باشد، بعید است پس از مدتی دوباره با یک سازهٔ ناساز روبرو نشود.
این موضوع همانقدر که در ساحت فردی موضوعیت دارد، در ساحت اجتماعی هم دارای معناست چرا که اجتماع برساختهٔ تکتک افراد جامعه است.
و در این مسیر است که داشتن راهبلد و کوچ بهشدت میتواند به انسان کمک کند. کوچی که به یاد آدمی میآورد که ستارهٔ روشن صبح و گنجی عظیم در پیش است.
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دستافشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
علیاکبر قزوینی
۳۰ آبان ۹۹