توی درگاه خانهاش ایستادهام و به این فکر میکنم که دزد بهحساب میآیم یا نه. اصلاً دوست ندارم اینطور وارد خانه کسی بشوم؛ مخصوصاً حالا که معلوم نیست زنده است یا مرده.
همین چند دقیقه پیش، همسایه کناریام وقتی با یک دست، کلید و با دست دیگر، دستگیره درب خانهاش را میچرخاند، سکته کرد و کف زمین افتاد. البته مامور اورژانس از روی سنّش حدس زد که سکته کرده و گفت باید معاینه شود؛ آن هم وقتی دفترچه بیمه و مدارک پزشکیاش را برایشان ببرم.
پیرمرد خوبی است. لهجه جنوبی بامزهای دارد و یک سبیل پرپشت، که اصرار دارد مشکی بماند. کلاه شاپو سیاهش هم باید یادگاری دوران جوانیاش باشد. ولی چطور حاضر میشود توی این خانه به این کوچکی زندگی کند؟ من که دارم کلافه میشوم.
من دانشجوی سال دوم حسابداریام و دومین ماهیاست که از خوابگاه به این ساختمان آمدهام. البته مطمئن نیستم که بشود نامش را ساختمان گذاشت: دو واحد حدوداً چهل متری که بیست و پنج پله دارد.
همسایه بغلیام ویژگی خاصی برای تعریفکردن ندارد: پیرمردی نمیدانم چندساله که بازنشسته است؛ این را هم نمیدانم که قبلاً کجا کار میکرده. الان که فکر میکنم شبیه آن آدمهایی است که انگار بازنشستگی تنها سابقهی شغلیشان است.
مکالمه روزانهمان در حد ((سلام علیکم-روز شما بخیر-خدانگهدار)) بود. مامور اورژانس هم از اینکه نتوانسته اسم و فامیل پیرمرد را در فرمش بنویسد، ناراحت شدهبود و خداحافظی نکرد.
نفس عمیقی کشیدم و بالاخره وارد خانهاش شدم. پیرمرد قبل از اینکه روی زمین بیفتد، موفق شده بود درب را باز کند. خانه تقریباً خالی بود: یک پشتی که به نظر میآمد ده-دوازده سال پیش قرمز بوده؛ یک تلوزیون با آنتن قدیمی خیلی کوچک، از اینهایی که دوتا شاخک دارند که احتمالاً آخرین گونه است. طول و عرض تلوزیونش از دو وجب بیشتر نبود؛ لعنتی، نگاه کردن به صفحهی خاموشش هم سردرد میآورد. کل خانه هم طوری بود که انگار همین روزها بخواهد اسباب کشی کند؛ در حالی که خبری از کارتن و بستهبندی وسایل نبود.
وارد تنها اتاقِ خانه شدم. یک تخت فلزی سادهی ساده که رویش پتو و بالشی بودند به رنگ سبز تیره؛ حقیقتاً سلیقه ندارد. اگر قرار است دوران پیریام این شکلی باشد، امیدوارم هیچوقت پیر نشوم.
کمد دیواری قفل شده بود؛ این یکی را جزو وسایلش حساب نکردم چون از اول توی هر واحد یکدانه ساختهبودند. تنها جایی که امکان داشت دفترچه بیمه و مدارک پزشکیاش را نگه دارد همانجا بود. با ملیدِ دیگر دستهکلید، بازش کردم. اولین چیزی که دیدم یک قاب عکس بود. از بین تمام افراد مشهور دنیا، انتظار دیدن عکس هرکسی را داشتم، به غیر از صدام.
خود خودش بود: صدام حسین. با همان لباس سبز تیره و کلاه سیاه و سبیل پرکلاغیاش. دربِ دیگرِ کمد را باز کردم. حالا یک دست لباس سربازان عراقی آویزان بود. خط اتویش طوری بود که انگار بخواهد برای مراسمی آن را بپوشد. نزدیک شدم و روی شانههایش را نگاهی انداختم: نه، درجه نداشت. نمیدانم چرا ولی خیالم راحت شد. فقط دو شلوار گرم و یک بلوز راحتی که همهشان هم سبز تیره بودند، کف کمد تا شده بودند. زل زدم توی چشمهای صدام و گفتم: ((فقط تو ممکنه هوادارت رو بشناسی)). با این همه سبز تیره، انصافاً هم هوادار بود. ابروی راستم را تا جایی که میتوانستم بالا دادم و سعی کردم پلک نزنم؛ وقتی فکرم به جایی نمیرسد، مغزم تعطیل میشود و از همین کارها میکنم. دلیلش را هم نه میدانم نه میتوانم حدس بزنم.
سراغ جیبهای لباس پیرمرد رفتم. توی جیب سینهاش دو شناسنامه پیدا کردم؛ یک ایرانی و یکی دیگر که سیاه بود و عکس عقاب داشت. توی ایرانی محمد سالمی بود و توی آنیکی، محمد سعید عبدالله.
همانطور که فکر میکردم محمد سعید را با خودم ببرم یا آقای سالمی، موبایلم زنگ خورد. یک تلفن گویا از بیمارستان بود. گفت که پیرمرد باید بستری بشود؛ ولی تا مدارک را برایشان نبرم، نمیتوانند این کار را انجام دهند.
خوشبختانه تا بیمارستان بیست دقیقه راه بود. هر روز توی مسیر دانشگاه، ساختمان بزرگ و چرک گرفتهاش را میدیدم. فکر کنم سنّش بیشتر از پیرمرد باشد.
چرا باید عکس صدام را توی کمدش داشته باشد؟ اینجا چه میکند؟ چرا هنوز زنده است؟
داشتم به درستیِ سوال آخرم فکر میکردم که دیدم جلوی اتاق نگهبانی بیمارستان ایستاده ام. کسی داخلش نبود. من هم سرم را پایین انداختم وارد ساختمان بیمارستان شدم.
پیشخوانِ پذیرش روبروی درب ورودی بود. خانمی که بهنظر میآمد مسئول پذیرش باشد، تنها بود و مشغول موبایلش. گفتم که چند دقیقه پیش با من تماس گرفته شد و هر دو شناسنامه را روی پیشخوان گذاشتم. هنوز هم نمیدانم چرا شناسنامه عراقی را روی پیشخوان گذاشتم؛ انگار میخواستم خودش انتخاب کند.
خانم که سرش را بالا آورد، تازه صورتش را دیدم. قبلاً درباره رژ گونه شنیده بودم؛ اما کسی از رژِ چانه چیزی نگفته بود. احتمالاً زمانی که آرایش میکرده خبری از آینه نبوده. لعنتی. فکر کنم حتی لامسهی صورتش هم از کار افتاده بود. آخر چطور میشود از زیر بینی تا بالای چانه را رژ بزنی و متوجه نشوی؟
شناسانمه ایرانی را برداشت و گفت: ((همین یکی کافیه؛ ولی دفترچه بیمهاش برای ترخیص لازمه. این هم لطفاً همین الان بردارین. اگه گم بشه ما مسئولیتی نداریم ها.))
داشتم به این فکر میکردم که یک نامه به ریاست بیمارستان بنویسم و پیشنهاد بدهم بهجای این، یک صدای ضبط شده هم میتوانند بگذارند.
دوباره صورت را بالا آورد. این بار به سمت چپ نگاه کرد؛ سرش را کج نگه داشت، دهانش را جمع کرد و همانطور خیره ماند. به طرف نگاهش برگشتم. یک نفر پشت یک تختِ چرخدار ایستاده بود و سعی میکرد با انگشتش، چیزی را از روی دیوار تمیز کند. زن مجبور شد چندبار بشکن بزند تا حواس مرد را به خودش جمع کند. بالاخره مرد، متوجه شد و تخت را به جلو هل داد و راه افتاد. جلوتر که آمد تازه متوجه خالی نبودن تخت شدم. لعنتی! از پشت ماسک هم سبیل مشکیاش معلوم بود. پیرمرد همسایه بود. به پیشخوان که رسیدند، دیدم چشمهایش نیمهباز اند.
مسئول پذیرش پرسید: ((کدوم اتاق میبریش؟)). مرد هم گونهی چپش را بالا داد، چشمکی زد و گفت: ((هرجایی بجز اتاق 11)).
دقیقاً در همان لحظه ابروهای پیرمرد بالا رفتند و سپس توی هم گره خوردند. زل زدهبود به من؛ صورتم نه، دستم. واضحتر بگویم: به شناسنامه عراقیاش خیره شده بود. صدای عجیبی از پشت ماسک اکسیژنش درآورد؛ اما مرد که همچنان به تنها مسئول پذیرش نگاه میکرد، متوجهش نشد.
سالن خالی شده بود. فقط من آنجا بودم و صدای تایپ مسئول پذیرش.
به سرعت از بیمارستان خارج شدم. میخواستم هر چه سریعتر به خانه برسم؛ از طرفی احساس میکردم یک نفر از طرف پیرمرد، دنبالم است. همیشه در این مواقع، منطقِ آدم جایی قایم میشود.
توی راه بیشتر از پانصد مرتبه آن صحنه را برای خودم مرور کردم. منِ احمق نباید آن لعنتی را با خودم میبردم. حالا با خودش چه فکر میکند؟ اینکه میخواستم او را لو بدهم؟ نه. حالا چه میشود؟ چه کار کنم؟ آها. باید این ترم را از دانشگاه، مرخصی بگیرم و پیش پدر و مادرم بروم. آره. همین کار را میکنم.
فکرکنم ساعت از دو نیمهشب گذشته بود. نمیدانستم از توی تاریکی پیادهرو بروم و هر ده ثانیه پشت سرم را نگاه کنم یا از کنار خیابان بروم و با هر صدای بوق، از جایم بپرم.
یادم آمد کلید خانهی پیرمرد را روی درب کمد، جا گذاشتهام. گور پدرش. او که در هر صورت کلک مرا میکَند.
بدون اینکه کفشم را دربیاورم، وارد خانهام شدم و شروع کردم به جمعکردن وسایلم. فقط چند تکه لباس و مسواکم را داخل کوله انداختم تا خانواده شک نکنند.
در همین حین به ذهنم رسید: آن کسی که توانسته از جنگ فرار کند و در کشور دشمن، پناه بگیرد؛ پیدا کردن من برایش کاری ندارد. بند کوله از دستم رها شد و روی زمین افتاد. مگر منِ بدبخت چه گناهی کردهام که میخواستم مدارک آن پیرِ سگ را برای بیمارستان کوفتی ببرم؟
چشمهایم داشتند خیس میشدند که موبایلم زنگ خورد. دوباره همان شماره؛ مسئول پذیرش بیمارستان.