در را باز کردند.
فکر میکرد باز پدر بزرگ آمده تا قطعه ها و بورد هایی که با مادربزرگ درست کرده بود را نگاه کند و دوباره با حسرت از کنار او بگذرد.
از وقتی که مادر بزرگ رفته بود پدربزرگ همیشه میامد انباری و به ان قطعه ها نگاه میکرد.انگار چیزی در آنها میدید که دیگران نمیدیدند.خاطراتی را که ارزش ان قطعه هارا خیلی بالا میبرد.
ولی اینبار پدربزرگ نبود.
جان در دل خود کمی میترسید اما نمی گذاشت که ترسش بر کنجکاوی اش قلبه کند با دلی لرزان و البته کنجکاو در انباری را باز کرد و داخل را دید..........
شگفت زده شده بود اینهمه قطعه تا حالا ندیده بود.خوشبختانه دایانا با خود چراغ قوه ای اورده بود ....
اونها باهم تقریبا همه چیز را دیدند کلی قطعه های ریز و درشت .جان از خوشحالی بال دراورده بود
او همیشه عاشقه این بود که چیزی درست کند,چیزی مثل ربات یا شاید هم بهتر.
جان : هی دایانا باورت میشه ما با اینهمه قطعه میتونیم همه کار بکنیم
دایانا : اره,ولی خوب مامان اگه بفهمه فکرنکنم بزاره
جان : اگه کسی بهش چیزی نگه نمی فهمه, بیا قول بدیم که نه به مامان بگیم نه بذاریم کسی بفهمه باشه؟
دایانا : باشه
جان : حالا انگشتتو بیار
اونا انگشت های کوچکشون رو بهم گره زدند و به هم قول دادند
جان : از فردا باید شروع کنیم,باید اول اینجا رو تمیز کنیم و بعد ببینیم که باید چیکار کنیم
دایانا : باشه هرچی توبگی
اونها با شوق و ذوق رفتن و خوابیدن.
دایانا و جان از مدرسه اومدن و طبق چیزی که گفتن بعد از ناهار رفتن سراغ انباری
اونا مشغول به تمیز کردن انباری شدن همه جارو گرد گیری کردن و شستن داشتن جعبه هارو مرتب میکردن
که ناگهان..................
جان : هی دایانا این کتابه رو , چقد عجیبه انگار خیلی قدیمیه
ناگهان نوری قرمز از دل کتاب ایجاد شد و جان ترسید و ان را پرت کرد
و دایانا هم جیغی بنفش کشید اما جان سریع جلوی دهانش را گرفت تا کسی متوجه نشود
که انها انجا هستند
اما کتاب خود به خود باز شد و صفحاتش ورق خورد
جان خود را به کتاب نزدیک کرد تا صفحه ای که کتاب اورده بود را بخواند
در کتاب چیز های بی معنی نوشته شده بود اما وقتی جان شروع به خواندن کتاب
کرد ناگهان تمام نوشته ها پاک شد سپس جان سردرد شدیدی احساس کرد و بی هوش شد..........