چاقوی تیزش را زیر گلوی قربانی گذاشت، ناگهان یاد پدرش افتاد...
پدری که مجبورش کرده بود لحظه دستوپا زدن بره نازنینش را ببیند...
با کینه گلو را برید، صدای الله اکبر بلند شد.
مردْ خون را از روی ریش و لباس مشکیاش پاک کرد گوشهای تنی بیسر با لباس نارنجی دستوپا میزد...