زیبایی یا زشت بودن یه امر نسبیه. برای اثباتش سه تا داستان از سه روز برفی زمستون امسال تعریف میکنم.
روز اول
ساعت یازده و نیم صبح با صدای زنگ در از خواب بیدار شد. مادرش بود. درو باز کرد و رفت دستشویی. از دستشویی که اومد بیرون مادرش با تلفن صحبت میکرد. صداش کرد و تلفن رو داد بهش؛ از آموزش دانشگاه بود! همون اول فهمید داستان چیه. ساعت امتحانو اشتباه دیده بود و امتحانی که فکر میکرد یک و نیم بعد از ظهر برگزار میشه ساعت ده برگزار شده بود.
صبحونه نخورده راه افتاد سمت دانشگاه و با ناامیدی پشت در بسته موند. امتحان تموم شده بود و خبری از هیچ کسی نبود. از چند نفر پرسید، راهی وجود نداشت.
دوست دبیرستانش بعد مدتها هوس کرده بود ببیندش و بهش زنگ زد و گفت میاد دنبالش. برای اینکه زیر برفی که تازه متوجه باریدنش شده بود نمونه، توی دانشکده منتظر ایستاد. خیلی اتفاقی مدیر گروه از مقابلش رد شد و خیلی اتفاقی تر تصمیم گرفت داستانو براش تعریف کنه. همه چی عوض شد؛ شنبه مزخرفش یه روز خوب شده بود و بعد از ظهر امتحان داد.
بعد چند ساعت بالاخره برگشت خونه و لباس رو درنیاورده به ظرف غذا حمله کرد. دو تا قاشق نخورده بود که مادرش گفت: لباستو در نیار باید بری بیمارستان! برف زیبایی که برای همه دلبری میکرد، رفته بود زیر کفش پدرش و ترتیب مچ دستش داده شده بود حسابی!
اون شب تا صبح نخوابید و اون شنبه برفی بالاخره زهرشو ریخت!
روز دوم
هوا ابری ولی روشن بود. طبق معمول اول تاکسی و بعد اتوبوس سوار شد تا به محل کارش برسه. قرار بود ساعت دو برگرده و پرده اتاقشو نکشید. نشست و مشغول کارش شد تا اینکه نزدیک ظهر شد. بلند شد تا قدمی بزنه و هوایی بخوره. رفت بیرون اتاق و نگاهش به پنجره راهرو افتاد. قیامت شده بود! برف و بوران سختی بود و بیرون هیچ شباهتی به جایی که صبح دیده بود نداشت. ثانیه شماری کرد تا ساعت دو شه. سریع موسیقی پخش کرد و پیاده زد به دل برف. زیبا بود و دیگر هیچ!
دو سه بار فقط ایستاد و تماشا کرد. جهان شبیه فیلمای آخرالزمانی بود. برفی که به دست باد تغییر مسیر میداد، کوچه های خلوت و چراغ های قرمز چشمک زن. یک ساعت و نیم غرق زیبایی شد و گذشت.
روز سوم
هوای خوبی بود. پدرش بعد چندین روز دوباره رفته بود سرکار. ساعت از هشت و نیم گذشته بود که از خواب بیدار شد و طبق معمول نتونس صبحونه بخوره. سوئیچ ماشینو برداشت و رفت.
استارت، استارت و باز هم استارت. این ماشین روشن شدنی نبود! چند روز بود توی سرما افتاده بود گوشه پارکینگ و یخ بسته بود! قبل از اینکه مادرش بتونه قانعش کنه پیاده شه ماشین روشن شد. خداحافظی کرد و رفت و سنگینی نگاه مادر رو پشتش حس کرد.
پرده اتاق رو کشیده بود بالا ولی باز هم متوجه نشد! روز سوم هم یه روز برفی بود. برای اون که اولین بار بود تنهایی رانندگی میکرد، مطمئنا یه روز برفی عادی نبود و برای مادرش!
تا برگرده خونه احتمالا هفت هشت تا مو از پدر و مادرش سفید کرد! گرچه به خودش خیلی هم خوش گذشته بود.
هر سه روز برفی بودند و شاید برای خیلی ها هر سه روز زیبا. ولی روز اول برای من اولش زشت بود، بعد زیبا و بعد زشت! روز دوم تماما زیبایی بود و روز سوم برای من زیبا و برای پدر و مادرم زشت.
قصدم از این پست تعریف داستان نیست و این داستانهایی که گفتم اصلا بار ادبی نداشت، حداقل خودم اینطوری فکر میکنم. دوست دارم توی این پست راجع به دنیای پول درآوردن صحبت کنم.
بعد برف اول و شکستگی دست پدرم، به عنوان همراه رفتم بیمارستان. تخت کناردستی یه جوان هم سن و سال خودم بود که از پل افتاده بود و هر دو تا پاهاش خرد شده بود. همراه این جوان، پدرش بود که آدم پولداری بود و البته خیلی زیاد پرحرف. مدام از زندگیش و کارایی که کرده بود تعریف میکرد. داشت راجع به معدنی که یه زمان روش کار میکرده صحبت میکرد که برام یه سوال راجع به معدن پیش اومد و ازش پرسیدم، بلافاصله پرسید: «معدنی سراغ داری؟ پیدا کردن از تو سرمایه از من!»
چند دقیقه بعد وقتی فهمید برنامه نویسم گفت: «بیا یه شبکه اجتماعی بزن دیگه! خودتونو دست کم نگیرید» و شروع کرد به تعریف ریسکایی که تو جوونی کرده بود.
این آدم همه چیز رو به چشم پول میدید. قبلا شنیده بودم که وقتی شما به عنوان مشتری وارد یک شرکت، مثلا بانک میشید شما رو اسکناسی میبینند که راه میره و حرف میزنه، این آدم هم همه چیز رو پول میدید و از هر چیزی دنبال منفعت بود. اصلا جای تعجبی نداشت که ثروتمند باشه. اون باهوش بود، راهو بلد بود، تجربه داشت و توی هر چیزی یه پتانسیل برای پول درآوردن پیدا میکرد.
امروز فکر کردم که من هم اگه بخوام ثروتمند شم باید چنین نگرشی داشته باشم. باید پولو که خودش رو شکل آدمها و اشیا مختلف درآورده پیدا کنم و جذبش کنم. سعی کردم مدیر شرکت رو شکل پول ببینم، مردم توی خیابون رو شکل دسته های اسکناس فرض کردم و سعی کردم اسکناسهای درون خودم رو کشف کنم. جهان زیبایی بود، پر از منابع درآمد. توی عالم خیالپردازی غرق بودم که نگاهم به پدرم افتاد، داخل همون خیال. باورکردنی نبود؛ پدرم هم شکل اسکناس میدیدم و مادرم که کنارش نشسته بود و چای میریخت. همین تصویر کافی بود که مسیر تخیلم رو ببندم. حالم از پول به هم خورد! پولدار شدنی که قرار بود پدر و مادر من رو برام تبدیل به اسکناس کنه!
پول شیرینه، خیلی شیرین. پولدار شدن هم زیباست، خیلی زیبا! ولی این ممکن شده بود که من از پول بدم بیاد. جهان پول در آوردن جهان زیباییه. در حال رشدی و مدام به موجودیت اضافه میشه ولی با یه نگاه دیگه ممکنه حالت از پول به هم بخوره. وقتی پول باعث میشه یه سری مرزها رو کنار بذاری، جهان پول درآوردن مشمئز کننده میشه!
روزی رو تصور کردم که برف میباره و من به جای لذت بردن از بارش برف، اسکناسهایی رو میبینم که کف خیابون پهن شده و باید با پارو کردن برف جمعشون کنم. پول خیلی زشت شده بود. لذت پول درآوردن خیلی کمتر از بارش برف بود.
حقیقت همینه. پشت هر ثروت بزرگی، یه عالمه مشتری وجود داره که به چشم پول دیده شدن. تمام فعالیتهای شرکتها و آدمهای ثروتمند، در راستای راضی کردن مشتریه، چرا که مشتری همون پوله.
خیلی وقتا راجع به دکترهایی میشنویم که از مریضا قبل از عمل پول هنگفتی میگیرن و نتیجه هر چی باشه پول برگشت داده نمیشه و لعن و نفرین میکنیم انصاف این دکترا رو. اونا هم به همین مرض مبتلان، مرض پول!
اصلا دوست ندارم بگم که پول جیزه! و پول درآوردن بده و این حرفا. قصدم از نوشتن این پست این بود که بگم نذارید هیچ چیزی تمام دنیاتون رو بگیره. هیچ وقت نذارید پول درآوردن باعث شه همه چیز رو پول ببینید؛ هیچ وقت نذارید کار کردن لذت بارش برف رو ازتون بگیره!
اگه دوست داشتید مطلب قبلیمو هم بخونید :