سلام به شما خواننده گرامی
این پست در ادامه یک پست دیگری نوشته شده است اما من سعی میکنم طوری توضیح دهم که خیلی نیازی به باز گشت شما به عقب نباشد.
چون من به زمان اشارات بسیاری میکنم و خیلی از حرفها مخصوص این دوره از تاریخ است لازم میبینم که در این پست تاریخ را اعلام کنم: امروز ۳۰ خرداد ماه ۱۴۰۳ است.
این جانب یک دانشجو و یک کارمند پارهوقت هستم. درسم به انتها رسیده و پایانامهام امانم را بریده. در کنار این پایانامه که خدایی با سرعت متوسطی در حال حرکت رو به جلو است، یک سالی هم در یک شرکت به صورت پارهوقت مشغول به کار هستم.
خوب تا الان یک آشنایی نسبی با هم پیدا کردیم. حالا شما خودتان را معرفی کنید (میتوانید از قسمت کامنت ها استفاده کنید). بله داشتم میگفتم، من میخواستم از فرصت استفاده کنم و در کنار کارم شغل دومی را راه اندازی کنم. داستان سردرگمی از همینجا شروع میشود آن هم با این سوال که:
چه کاری؟
شما میتوانید نظر خود را در باره این سوال نه چندان جذاب پاسخ دهید. قسمت کامنتها برای این این هست که با من حرف بزنید.
خیلی نوشتم یه تصویر برای استراحت چشمتان ببینیم تا ادامه داستان را بگویم.
خوب حالا که استراحت چشمانتان تمام شد باید بگویم چند روزی درباره این چه کاری فکر میکنم. اما نتیجهای ندارد. اما تفکرات من با این چه کاری خیلی خنده دار است. شما یک فرد تقریبا خجالتی را که تا به حال فقط درس خوانده در نظر بگیرید ( من را تصور کردید)، حال با افکارم در مقابل این سوال برویم تا کمی شما را بخندانیم.
یکی از اولین تفکراتم این بود که لباسهایم را بپوشم و برم بازار حسن آباد. بازار حسن آباد را با هم ببینیم.
خیلی جدی با خودم گفتم بروم و ببینیم آیا میتوانم در این بازار شروع به دلالی کنم یا خیر شاید یکی از فروشندگان برای من راه حلی داشت یا فلان. شاید یکی از آنها توصیه خوبی به من کرد. حالا جالبی امر اینکه من به جز اره برقی و دلر اصلا اسامی بقیه این ابزارها را نمیدانم.
کلا هیچ ذهنیتی درباره این ابزارها ندارم؛ از محل استفاده تا شیوه کارکردن با آنها. اماااااا تصمیم گرفته بودم بروم و گوشه بازار را به هوای میلیاردر شدن بگیرم. فعلا که این کار از ذهنم بیرون رفته.
در همین حین مشغول خواندن کتاب نظریه های سازمان خانم ماریجوهچ به ترجمه آقای دکتر حسن دانایی فرد بودم که به ذهنم رسید بیایم در ویرگول در هر پست یک بخش از این کتاب را خلاصه کنم و برای خوانندگان بگذارم.
حالا بیاید افکار پلیدم را ببینید تا بخندید، با خودم گفتم : میروم هر هفته یک بخش را میخوانم و آن را خلاصه کرده و در یک پست آن را شرح میدهم. بعد مردم میایند این پست ها را میخوانند و میگویند خدای مدیریت این پست را نوشته پس او را در سازمانم استخدام کنم یا از او مشورت بگیرم تا شرکت مرا به سرمنزل مقصود برساند. من هم پس از شروع تماس بگویم من هر یک ساعت را یک میلیون میگیرم و او با کمال خوشحال میگوید تو فقط بیا. تازههه این کار هم در جهت رشته توست و هم خیلی پرستیژ بالایی دارد. خلاصه که خیال باطل و از این حرفا.
فکر میکنید تا اینجای داستان چرا این کار را نکردم؟ فصل اول این کتاب را خواندم. از دیدگاه یک دانشجوی مدیریت بسیار شیرین است. روح مرا توانست تازه کند. فصل دو جالب تر بود امااا از دیدگاه پست مدرن من دیگر فقط میخوانم و چیزی نمیفهمم:))). اگر مرحوم دریدا و فوکو مرا سر کلاس میدیدند خیلی خندهدار بود.
در کتابخانه خوابگاه وقتی دارم فصل دو را میخوانم روی یک صندلی چوبی نشستم. کتاب را روی یک میز چوبی گذاشتم. پاهای خود را روی هم انداخته و دارم یکی از پاهایم را تکان میدهم. البته با کتشلوار مرا تصور نکنید. تیشرت و شلوارک دارم. یک پاکن و یک اتود دارم. پاکن را کنار خودم و اتود را در دستم گرفتم. با دو دستم کتاب را گرفته ام به طوری که بین دو صفحه کتاب زاویه قائمه تشکیل شده. برای این اینجور میگیرم که در طولانی مدت شیرازه کتاب از هم نپاشد.
فقط جالبی ماجرا این است که وقتی میخوانم چیزی نمیفهمم. با هم عکس کتاب را ببینیم.
این ایده هم تقریبا با شکست رو به رو شد. برویم تا شما را با ایده بعدی رو به رو کنم.
با خودم گفتن بسیار خوب میروم شروع میکنم درباره استارتاپ های حوزه طلا شروع به نوشتن میکنم. هم خودم با آنها آشنا میشوم و هم کم کم دستم میاید چه باید بنویسم. در این باره در نوشته قبلی توضیحات لازم را دادم. فقط نهایت امر اینکه رفتم یک هاست و دامین رایگان از وبسایت ایران هاست گرفتم به امید اینکه سایتی در این جهت داشته باشم.
فعلا در همین حد باقی ماند. بیاید دست به دعا برداریم و از خدا بخواهیم که در همین حد باقی نماند.
پر حرفی کردم و فعلا در همین حد هم بر سر من زیادی منت گذاشتید. و ببخشید ولی حس میکنم دوست دارم بنویسم و راستش را بخواهید همین کار را هم به خوبی بلد نیستم اما حتما باید آن را بخوانید تا شما هم به درد من مبتلا شوید. شما هم اگر حس میکنید باید از من بخواید در همین ابتدای کار ننویسم:)) کامنت بگذارید.