اول: لرزه بر جانم افتاد
همه چی از آنجایی شروع میشه که بدون اراده خودم در یک خانواده اسلام باور دارای مذهب شیعه به دنیا آمدم. زمانی که یه فرد سی ساله پدر بود و بدون اراده خودش مادرش رو در بیست و شش سالگی بعد هفتهها پرستاری ازش از دست داده بود. وارد دنیایی شده بودم که پر از اتفاقهای غیر ارادی در اون میدیدم. پدر و مادرم از اون اولش من رو یه مدرسه مذهبی، غیرانتفاعی گذاشتن با اینکه در اون زمان این هزینه براشون سنگین بود ولی اینکار رو کردند. مدرسه هایی رفتم که همیشه اولویت مذهبی از دید خودشون اولویت اول بود. من هم با باورهای این مدارس و اصول تربیتی این مدارس بزرگ شدن و همه این اتفاقها با باور مذهبی ادامه دار بود تا اینکه وارد دانشگاه شدم. دانشگاهی که وابسته به سپاه بود و مقررات و فیلترهای ورودی خودش رو داشت حتی برای من که غیر بورس وارد اونجا میخواستم بشم.
شروع به درس خواندن کردن تا اینکه اتفاقهای ۸۸ رخ داد...
جایی که دعواهای سیاسی، دعواهای عدالت طلبانه به دعواهای اعتقادی هم کشانده شده بود. جایی که اعتقادات ریشه در تفکر سیاسی پیدا کرده بود. جایی که آدم ها محجبه و چادری نمیتونستن قبول کنن یه آدم چادری طرفدار میرحسین موسوی باشه و یا طرفدار جنبش سبز. جایی که نمیتونستن آدمهای به اصطلاح مذهبی قبول کنن آدمهای مذهبی هم وجود دارند که با اتفاقات حاکمیتی می تونن مشکل داشته باشند. جایی که چه این طرف و چه آن طرف گوشهای خود رو در برابر صحبتهای هم بسته بودن و تنها دهان هم را بر روی هم باز میکردند. من هم در این شرایط مستثنی نبودم. و من هم تعصب پیدا کردم بودم به آنچه این سالها بهم یاد داده بودند و این مسیر رو در حال طی کردن بودم.
ولی یه روزی یعنی ۹ دیماه که در خیابان انقلاب بودم و داشتم آدمها رو نگاه میکردم که دیدم به آدمها مخالف خود الفاظی از جنس تهمت، از جنس حرام زاده بودن و ... نسبت می دادند. روزی دیگر دوباره شنیدم مداحی فحش همین الفاظ را به مخالفان نسبت میداد.
آنجا بود که لایههای عمیق ذهنی، اعتقادی با سوالهای متعدد و ضد و نقیض برخورد کرد. این حرفها یه جاهایی مشکل داره. مگه میشه به همین راحتی، و هجمه سوالهایی که به سمت من میامد.
این داستان ادامه دارد...