درماندگی آموخته شده، پایه و اساس بسیاری از نظریههای مهم روانشناسی و مفاهیم اصلی روانشناسی مثبت محسوب میشود. مفهومی که خارج از بحث روانشناسی نیز کاملاً ملموس و قابل درک است.
درماندگی آموخته شده، میتواند برخی از رفتارهای بشر را را توضیح دهد، رفتارهایی که به نظر عجیب و غیرعادی یا نامطلوب میرسند.
اگر بتوانید درماندگی آموخته شده را به خوبی درک کنید، میتوانید تأثیرات بد و منفی آن را کاهش دهید یا به طور کل از بین ببرید. پژوهشگران آزمایشهای بسیاری صورت دادند تا توانستند مفهوم درماندگی آموخته شده را کشف کنند. برای انجام دادن این آزمایشها از متدهایی استفاده شده که بدون تردید محققان امروزی حتی از فکر کردن به آن هم به هراس میافتند.
حدود 50 سال است که درماندگی آموخته شده به عنوان یک تئوری روانشناسی مشهور جا افتاده است اما نقاط گنگ و مبهم بسیاری در این زمینه وجود دارد. اگر میخواهید درباره این مفهوم مهم بیشتر بدانید، به خواندن این مقاله ادامه دهید.
در این مقاله قصد داریم به شما بگوییم، درماندگی آموخته شده چیست و چه تأثیری بر روی زندگی فرد میگذارد، برای خنثی یا معکوس کردن این تأثیرات چه باید کرد، و در نهایت این که چگونه میتوان درجه درماندگی آموخته شده یک فرد را اندازهگیری کرد.
درماندگی آموخته شده یا Learned Helplessness پدیدهای است که هم در انسانها هم در حیوانات مشاهده میشود، در چنین شرایطی فرد انتظار دارد ناراحتی، درد و رنجی را تجربه کند که از آن راه گریزی نیست.
در نهایت حیوان شرطی میشود و دیگر برای پرهیز از این درد و رنج هیچ تلاشی نمیکند، حتی اگر فرصتی داشته باشد که از آن فرار کند.
زمانی که انسانها یا حیوانات به این درک میرسند که هیچ کنترلی بر روی اتفاقات پیرامونشان ندارند، احساس درماندگی میکنند و بر همین اساس فکر و رفتار میکنند.
این پدیده درماندگی آموخته شده نام دارد، چرا که فرد از همان ابتدا این حس از درماندگی را در ذات خود ندارد. هیچ کس با این باور به دنیا نمیآید که هیچ کنترلی بر روی رویدادهای پیرامونش ندارد و بیفایده است که بکوشد کنترل امور را به دست گیرد.
رفتاری است که آن را میآموزد، شرطی شدن این رفتار به خاطر اتفاقاتی است که در زندگی فرد رخ میدهند و او واقعاً بر روی آنها کنترلی ندارد یا خودش گمان میکند که بر روی آنها هیچ کنترلی ندارد.
مارتین ای.پی. “مارتی” سلیگمن (به انگلیسی: Martin E. P. “Marty” Seligman) (متولد ۱۲ اوت۱۹۴۲) روانشناس آمریکایی، استاد دانشگاه و نویسنده کتابهای خودیاری است. نظریه او با نام درماندگی آموختهشده بهطور گستردهای میان دانشمندان و روانشناسان بالینی مطرح است.
این زمینه خاص از روانشناسی بر موفقیت انسان تمرکز دارد. در حالی که بسیاری دیگر از شاخههای روانشناسی بر رفتارهای نابهنجار و دارای اختلال تمرکز مینمایند، روانشناسی مثبت تمرکزش بر کمک به افراد برای شاد شدن و جلب رضایت بیشتر است.
روانشناسان این مکتب، در مقابل DSM که نظام طبقهبندی اختلالات روانشناختی بیماران است، یک نظام طبقهبندی به نام CSV را به وجود آوردهاند که تواناییهای آدمها را گروهبندی میکند.
روانشناسان مثبت ۶ گروه از تواناییهای آدمی را در این نظام، مشخص کردهاند:
دو روانشناس به نام مارتین سلیگمن، استیون مایر در اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 آزمایشهایی صورت دادند که پایه و اساس این تئوری را شکل داد. در ادامه قصد داریم این آزمایشها را به طور کامل برایتان شرح دهیم لازم به ذکر است که شاید این آزمایشها از نقطه نظر برخی از مخاطبین ناراحتکننده باشد اما در آن دوران این آزمایشها کاملاً رایج بود، گرچه امروزه مردم عموماً در مقابل چنین فعالیتهایی اعتراضهای گستردهای صورت میدهند.
در آن زمان مایر و سلیگمن برای نظریه درماندگی آموخته شده، آزمایشات خود را بر روی سگها انجام میدادند و واکنش آنها را نسبت به شوکهای الکتریکی بررسی میکردند.
برخی از سگها شوکهایی دریافت میکردند که قادر نبودند آن را کنترل یا پیشبینی کنند. در این آزمایش سگها را داخل یک جعبه با دو اتاقک قرار میدادند، این دو اتاقک با یک دیواره کوتاه از هم جدا شده بودند، فقط در کف یکی از این اتاقکها برق جریان داشت.
زمانی که این دو محقق سگها درون جعبه قرار دادند و به کف یکی از اتاقکها جریان برق وصل کردند، به موضوع عجیب و غریبی پی بردند: برخی از سگها حتی تلاش نکردند که از روی دیواره کوتاه میان دو اتاقک بپرند و اتاقک دیگری بروند که هیچ مشکلی برایشان ایجاد نمیکرد.
در واقع سگهایی که پیش از این به آنها شوک الکتریکی وارد شده بود اما هیچ راهگریزی نداشتند، وقتی در جعبه دارای دو اتاقک قرار میگرفتند، تلاش نمیکردند از روی دیواره کوتاه میان دو اتاقک بپرند. سگهایی از روی این دیواره میپریدند که پیش از این در چنان وضعیت (وارد شدن شوک بدون راه فرار) قرار نگرفته بودند.
سلیگمن و مایر برای بررسی بیشتر این پدیده تصمیم گرفتند گروه جدیدی از سگها را کنار هم جمع کنند و آنها را به 3 دسته تقسیم کنند؛
وقتی این سه گروه نخستین آزمایش خود را پشت سر گذاشتند، هر یک از آنها را (به نوبت) درون جعبه دارای دو اتاقک قرار دادند. سگهای گروه اول و دوم خیلی سریع متوجه شدند که فقط باید از روی دیواره کوتاه بپرند تا از شر شوک الکتریکی خلاص شوند.
اما اغلب سگهای گروه سوم حتی تلاش هم نکردند که از روی دیواره بپرند. با توجه به آزمایش قبلی چنین نتیجه گرفته شد که از دیدگاه این سگها هیچ راه گریزی از شوک الکتریکی وجود نداشت.
آزمایشهای درماندگی آموخته شده حاکی از آن بود که برای درماندگی فقط یک علاج وجود دارد. در فرضیه سلیگمن، سگها هیچ تلاشی برای فرار صورت نمیدادند چون تصورشان این بود که نمیتوانند برای قطع کردن شوک الکتریکی کاری انجام دهند.
برای تغییر دادن این تصور به صورت فیزیکی سگها را برداشتند و پاهایشان را تکان دادند، یعنی فعالیتی را شبیهسازی کردند که سگها برای فرار از شوک الکتریکی میبایست انجام میدادند.
حداقل باید دو بار این کار انجام میگرفت تا سگها در نهایت با میل و خواسته خودشان حاضر میشدند از روی مانع بپرند. جالب اینجا است که پاداش، جایزه یا مشاهده نحوه پریدن سایر سگها از روی دیواره هیچ تأثیری بر روی سگهای درمانده گروه سوم نداشت.
پس از این آزمایشهای دیگری هم صورت گرفت که تأثیر اندوهبار عدم توانایی در کنترل شرایط آزارنده را تأیید میکرد. به عنوان مثال در یک آزمایش، گروهی از انسانها در یک آزمون ذهنی شرکت کردند، در حالی که صداهای آزاردهندهای در محیط وجود داشت و حواس آنها را پرت میکرد.
کسانی که میتوانستند با فشردن یک دکمه این صدا را قطع کنند، به خودشان زحمت ندادند که چنین کنند اما عملکردشان در این آزمون خیلی بهتر بود از کسانی که نمیتوانستند این صدا را قطع کنند. در واقع این که افراد میدانستند هر وقت بخواهند میتوانند از شر این صدا خلاص شوند، تأثیر منفی و نامطلوب آن را از بین میبرد.
در سال 2011 یک مطالعه دیگر بر روی حیوانات صورت گرفت، حیواناتی که میتوانستند یک شرایط پر از تنش و هیجان را کنترل کنند، تغییراتی را در تحریکپذیری نورونهای کورتکس جلوی مغزی خود نشان میدادند. اما حیواناتی که نمیتوانستند بر روی این شرایط تنش زا کنترل داشته باشند، چنین تغییری را بروز نمیدادند و در عوض علائمی از درماندگی آموخته شده و اضطراب اجتماعی را نشان میدادند.
تحقیقات نشان میدهند که واکنش انسانها نسبت به کنترل نداشتن بر روی شرایط، بسته به افراد و شرایطشان متفاوت خواهد بود. به عنوان مثال ممکن است فرد نسبت به یک شرایط مشخص درماندگی آموخته شده از خود نشان دهد اما وقتی شرایط عوض میشود، او چنین حسی نخواهد داشت.
تئوری اصلی درماندگی آموخته شده نمیتواند چنین متغیرهایی را توضیح دهد. چنین متغیرهایی به سبک رفتاری فرد و نحوه تفسیر او از شرایط بستگی دارد. به عبارت دیگر این که فرد یک رویداد را چگونه تفسیر و معنا میکند، دچار شدن او به درماندگی آموخته شده یا افسردگی را تحتتأثیر قرار میدهد.
افراد بدبین رویدادهای منفی را دائمی (این شرایط هیچ گاه تغییر نخواهد کرد)، شخصی (من مقصر هستم) و همهگیر (من نمیتوانم کاری را درست انجام دهم) میدانند و معمولاً از درماندگی آموخته شده و افسردگی رنج میبرند.
چنین افرادی میتوانند یاد بگیرند که یک سبک واقعگرایانه در پیش بگیرند، این نوعی درمان است که بخش اعظم آن را مارتین سلیگمن انجام داد.
زمان که به ناتوانی آموخته شده مبتلا شوید احتمال گرایش به راههای جایگزین و میانبر زیاد میشود. ممکن است با این باور که نمیتوانید پولدار شوید دست به کار خلاف بزنید یا دانشآموزی که برحسب تجربه قبلی که نتیجه مناسبی نگرفته بود، تقلب را تنها راهحل میبیند. رفتارهایی مانند پز دادن و تظاهر به آنچه که نداریم و همینطور دروغ گفتن پی در پی هم در این گروه قرار میگیرند.
تأثیر انگیزشی ناتوانی آموخته شده اغلب در کلاسهای درس مشاهده میشود. دانشآموزانی که به طور مکرر شکست میخورند، به این نتیجه میرسند که آنها قادر به بهبود عملکرد خود نیستند، و این ویژگی آنها را از تلاش برای موفقیت باز میدارد، که منجر به افزایش ناتوانی، ادامه شکست، از بین رفتن عزتنفس و دیگر پیامدهای اجتماعی میشود.
با این حال، نقد این نوع استدلال نشان میدهد که در بسیاری از جوامع همیشه سطح بالاتری از نابرابری، کاهش دستمزدها، افزایش قیمت، به ویژه اسکان و تحصیلات و مراقبتهای بهداشتی افزایش یافته است. به این معنا که کسانی که در فقر به سر میبرند به دلیل نگرشی که دارند در آنجا باقی ماندهاند.