
"رمز موفقیت این است که حوصلهتان سر برود." این پند اخلاقی کلیپی بود که امروز در اینستاگرام دیدم. با چهرۀ خندان دختر جوانی شروع میشد که میگفت میخواهد برای یک صد روز از شبکههای اجتماعی فاصله بگیرد. بعد شروع میکرد به شمردن. هر شماره یک روز بود، در مکانی متفاوت و با لباسی متفاوت، که باعث میشد گذر زمان را بهتر حس کنی. با جلو رفتن کلیپ ریتم سریعتر میشد، آنقدر سریع که شمارهها و تصاویر با یک موسیقی حماسی در هم میآمیختند، انگار داری یکدست ورق را بُر میزنی. کلیپ روی یک درخت میایستاد، زیر درخت همان دختر چهارزانو نشسته بود که نتیجه را بگوید. اصلاً شکل گوروها نبود. احساس میکردم چیز مسخرهای خواهد گفت، طبق تجربه میدانستم افتادهام در قلاب یک کلیپ دیگر، به قیمت پارهای از عمرم. نهاینکه وقتی در اینستاگرام بالا و پایین میروی آگاهانه به این چیزها فکر کنی؛ نه، میدانیشان. اما این کلیپ شگفتزدهام کرد. دختر گفت: "رمز موفقیت سررفتن حوصله است. ایدهها آنجایند، درون شما، فقط کافیست حواسپرت کنها را کنار بزنید تا ایدهها را ببینید." وقتی این را شنیدم به آفتاب پشت ابر فکر کردم. چند سالی بود که در جوششهای ناگهانی ذهنم این ایده به سطح میآمد: "دلیل اهمالکاری ترس از ملال است." اما هیچوقت نشد قبل از اینکه دوباره پایین برود بقاپمش، جلوی چشم بگیرم و نگاهش کنم: "وحشت از ملال". من یک سپاس به این دختر بدهکارم.
شاید درست میگویند که ما به دوپامین معتاد شدهایم. نمیدانم به لحاظ علمی چقدر موثق است. اما شاید تنها راه ما همین است که از طریق نوعی ریاضت (ملال آگاهانه)، از شر اعتیاد به این افیون خلاص شویم. یک سختیاش این است که نیاز نیست به پارک بروی و ساقی پیدا کنی، با ترسولرز پولش را بدهی و کمی دوپامین، به اندازۀ مصرف روزت، دریافت کنی. هر چقدر که بخواهی میتوانی در بدنت بسازی. هر وقت که بخواهی میتوانی آنچه خوردهای و آنقدر که خوابیدهای، و مهمتر از همه، زمان و عمرت را با کمی دوپامین تاخت بزنی و یک حلقۀ دیگر به زنجیر شادیهای زودگذر بیفزایی. زنجیری که هر لحظه تنگتر میشود، دور تنت، دور روانت، دور زندگیات.
اما ملال یعنی چه؟ هایدگر، شوپنهاور و نیچه هر کدام تعریف خودشان را دارند. اما اگر بخواهیم خیلی ساده و خودمانی بپرسیم چه میشود که آدم حوصلهاش سر میرود، شاید بشود گفت که اگر در موقعیتی گیر کنی که مطلوبیت کافی نداشته باشد دچار نوعی کسالت و ناراحتی یا همان ملال میشوی. مثل کسی که جایی است یا با کسی است که دوست ندارد باشد. حتما وقتی تنهایی آن شخصِ کسلکننده خود تویی و آن جای کسلکننده هم ذهن و روحت است. یعنی با خود نشستن و در خود نشستن ملولت میکند که یعنی کمی تا قسمتی از خودت خوشت نمیآید. شاید تو برای خودت حکم یک خرفت غرغرو یا یک آدم حوصله سر بر را داری، از همانها که دم پرشان نمیروی مبادا وقتت را تلف کنند. به یک نفر که دوست نداری همراه و همکلامش شوی فکر کن، در ذهنت تصورش کن. حالا به این فکر کن که خودت هم برای خودت چنین کسی هستی. اما مشکل اینجاست که نمیتوانی خودت را طلاق دهی. پس باید با خودت بنشینی و مشکلت را حل کنی. باید حواسپرت کنها را کنار بگذاری و به گفتگو با آینه بپردازی: با ملالت.
چند سال پیش، در مقطعی از زندگیام، پیش میآمد که در جریان روز یا لحظهای از شب احساس کنم خودم نیستم. احساس میکردم بیمن شدهام. احساس میکردم آنقدر غرق کار و فعالیتهای دیگر هستم که خودم را گم کردهام. دلم میخواست لحظهای بنشینم و "فارغ" باشم، فارغ از همه چیز، حتی اگر شده فقط برای چند دقیقه. اوایل سعی میکردم بروم در جایی که کسی نبیندم، در واقع پنهان میشدم. بعد به یک نیمکت فوقالعاده رسیدم، در فضایی سبز و مشرف به یک رودخانه. اگر شانس میآوردم و خالی بود مینشستم و خیره میشدم به آب. آرامشبخش بود. بعدها که دیگر در جوار آن رود نبودم متوجه شدم اگر بتوانم برای چند دقیقه بنشینم و "هیچ" کاری نکنم حالم بهتر میشود. سخت است. اگر امتحان کنید متوجه سختیاش میشوید؛ اما قطعاً پیشنهاد میکنم.
انسان در طول تاریخ برای فرار از ملال کارهای زیادی انجام داده است. از وقتی نیازهای اولیه ما (آب و غذا و خواب) برآورده میشوند ملال آغاز میشود. چه کنم که از وقتم (عمرم) لذت بیشتری ببرم؟ خانه جدید؟ ماشین جدید؟ یار جدید؟ سفر بروم؟ مهاجرت کنم؟ اما اگر همه اینها را هم انجام دهی هم، بالاخره، زودتر از آنچه فکرش را کنی، ملال دوباره به سراغت خواهد آمد. پس شاید، مثل باقی ترسها و بدبختیها، بهترین راه مقابله با ملال هم این است که از آن فرار نکنیم. برعکس، بمانیم و غرقش شویم، گم شده در ساکنترین حالت زمان و تهنشین در عریانترین نسخهٔ "خود".