
من یک فانتزی نویسندگی خیلی کوچک دارم؛ اینکه شروع به نوشتن کنم و طوری غرق کار شوم که زمان را از دست بدهم و مثلاً یک آن به خود بیایم و متوجه شوم روز بوده و شب شده، یا شب بوده و صبح شده. متنی که در خیالم غرقش میشوم معمولاً یک متن توصیفی است؛ اما گاهی هم میشود که خودم را ببینم که درگیر نوشتن یک کاوش فلسفیام. این فانتزی هیچگاه من را رها نکرده است. احساسم این است که اگر تا این حد غرق نوشتن شوم به یکجور پالایش روحی موقت میرسم و اگر بتوانم این فرایند پالودن ذهن از طریق نوشتن را مکرر انجام دهم به آدم بهتری تبدیل میشوم. آدم بهتر که چه عرض کنم؛ خودم را پس از این فرایند سوپرمن تصور میکنم. البته که احتمالاً این یک تصور رمانتیک و غیرواقعی است. درست مثل تصوری که قبلاً از نوازندگی داشتم. فکر میکردم اگر روزی تار یا گیتاری در دست بگیرم یا پشت پیانویی بنشینم میتوانم دلتنگیام را با ساز قسمت کنم و اندیشهام را بر بال نتها بگذارم و به آسمان پر دهم. اما واقعیت این است که وقتی برای اولین بار ساز دست گرفتم احساس کردم از نظر جسمی و ذهنی ناتوانم؛ خیلی زود متوجه شدم که این زمینِ راه رفتن من نیست. واقعیت این است که موسیقی یا ادبیات فرقی ندارد، برای تجسم آن قطعۀ موسیقایی یا آن اثر ادبی که در ذهنتان لول میخورد به یک چیز مهم نیاز دارید: مهارت؛ و مهارت چیزی نیست که به این راحتی قابل دستیابی باشد. مسیر هنرمند شدن اصلاً مثل خود هنر نیست؛ بیشتر شبیه کارگری است. باید آستینها یا حتی پاچهها را بالا بزنید و از کثیف شدن نترسید. فکر میکنم آدمیزاد ذاتاً دچار سوءتفاهم است. یعنی انگار هیچچیز آن طور که ما تصور میکنیم نیست و اصلاً رسیدن به مهارت در هر رشته تا حدی مساوی است با رفع سوءتفاهمهایی که از آن رشته داریم و این کار آنقدر سخت و ناراحت کننده است که کمتر کسی طاقتش را دارد؛ گویی شکستن یک الگوی ذهنی بهاندازه شکستن یک استخوان دردناک است و حتی بیشتر. پس شاید قضیه بیش از کثیف شدن است و باید عنوان این نوشته را "هنر زخمی شدن" یا "هنر شکستن میگذاشتم".
اما چرا چنین است؟ چرا ما دربارۀ هر چیز اینقدر دچار سوءتفاهمیم که در واقع آنچه "فهمیدن" میخوانیمش نوعی از "رفع سوءتفاهم" است؟ قضیه فقط هنر نیست، ما دربارۀ همه چیز از جمله عشق یا زندگی هم همینقدر دچار سوءتفاهمیم. لازم است در همۀ زمینهها همینطور زخمی و کثیف شویم و بشکنیم تا بتوانیم با هر چه که میخواهیمش به صلح برسیم. و چرا برای رسیدن به هر چیز این ماییم که باید بشکنیم؟ چرا ما در زمینی کاشته میشویم که برای رستن از آن باید هزار جور پیچوتاب و گره بخوریم تا به نور دل خواستهها برسیم؟ شاید این مسئله ریشه در کودکی ما دارد؛ شاید مغز کودکی ما ابزار خوبی برای روبرو شدن با این دنیا نیست و آنچه بهعنوان "شناخت" در ذهن ما ثبت میشود کاریکاتوری است از آنچه "شناختنی" است. شاید هم تقصیر بزرگترهاست؛ همانها که نه میدانند آنچه را که باید بدانند و نه دلشان میآید که خوب و بد این جهان را پیش چشم ما بگذارند. کدام پدر و مادر دل این را دارد که به فرزندش بگوید "زندگی قشنگ است اما نه خیلی"، "عشق قشنگ است اما نه آنقدر"، "رابطۀ جنسی، سفر، دوستی، موفقیت شغلی خوباند اما نه آنطور…"؟ پدر و مادرها مگر جرئتش را دارند که جز "امید" از چیز دیگری برای ما قصه بگویند؟ و همین ناتوانیِ شاید زیبا دلیل دیگری است بر تنهایی ما. و زندگی، عشق، تولد، هنر، همینقدر پیچیده، همینقدر بیرحم و همینقدر واقعی هستند.