علی میرفردوس
علی میرفردوس
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

ردی از یک آهنگ

تابستان آن سال آشی بود از حس‌های عمیق، هم خوب و هم بد. بعد از آن خداحافظی طولانی با مادربزرگ، وقتی بالاخره سوار ماشین شدم دیگر نتوانستم جلوی آن بهمنی که از چشم‌هایم فرو ریخت بایستم و سرازیر شدم. آنقدر گریه کردم که تهوع داشتم. خودم را جای راننده‌ی آن تاکسی می‌گذارم. اینکه مسافری را سر شب سوار کنی که یک بند از ته دل اشک بریزد. سوگ همیشه برایم حسی است فراتر از همه‌ی حس‌های دیگر. سوگ یعنی از دست دادن و از دست دادن یعنی دوست داشتن و «من» یعنی دوست داشتن. مادربزرگ فوت نکرده بود؛ ولی حداقل تا زمان زیادی نمی‌دیدمش؛ شاید بار بعدی که می‌دیدمش دیگر خیلی دیر بود. کسی نمی‌داند. سوگ، فقط فوت شدن نیست؛ سوگ مثل خون در هر از دست دادنی جاریست. مادربزرگ برای سفری می‌رفت که بعد از آمدنش دیگر من اینجا نبودم.

وقتی ماشین جلوی هتل اسیپیناس پالاس ایستاد، مجبور بودم جنازه‌ای که اسمش «من» بود را بکشانم برای یک خداحافظی دیگر. خداحافظی‌ای که این بار من آن مسافری بودم که شاید دوستم دیگر نمی‌دید. آهنگ‌های چارتار برایم همیشه حسی از نوازش داشته‌اند. نوازشی که در آن شب پر از سوگ و خداحافظی، الزامی‌ترین چیزی بود که نیاز داشتم. کل کنسرت را با هم گریه کردیم. وقتی چراغ‌ها روشن شد، ما مانده بودیم و نگاه به دره‌ی استیج، دست در دست، پر از سکوت.

از جایی که ایستادم به عقب نگاه می‌کنم. بالای توچال که می‌رسی، هوا سرد است. گاهی مه هم هست. به تمام آن چیزهای پایین نگاه می‌کنی؛ دره‌ای خاکستری از دود: همه‌ی آنهایی که پشت سر گذاشتی. سوگ مثل کوهنوردی است؛ و آن بالا که می‌رسی، هیچ کلمه‌ای لازم نیست. فقط نیاز است کسی دستت را بگیرد و کنارت به آن دره نگاه کند. در عمیق‌ترین قله‌ی قلبم هم کلمه‌ای نبود؛ سکوتی بود که حرف می‌زد.

سوگحس
نویسنده کدهای داستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید