ویرگول
ورودثبت نام
علی میرفردوس
علی میرفردوس
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

می‌نویسم چون باید بنویسم

می‌نویسم چون باید بنویسم. باید این غم را مشخص کنم؛ روی کلمات بغلتانمش؛ وردنه‌اش کنم؛ بلکه بتوانم با درد کمتری بخوابم.

هنوز یک ماه از رفتنم نگذشته ولی انگار سال‌ها گذشته. این روزها مدام به خودم می‌گفتم این بار دیگر می‌نویسم. امشب دیگر می‌نویسم. امروز دیگر می‌نویسم. لااقل بگذار خاطره بنویسم. بگذار حرف بزنم. چرا جلوی دهانم را می‌گیری؟!‌ چرا؟!

متن ساختار می‌خواهد. مقدمه و موخره می‌خواهد. شروع و پایان می‌خواهد. اما یک چیز دیگری هم وجود دارد. من باید تمام زندگی‌ام را در دو چمدان ۲۳ کیلویی جا می‌دادم. چقدر چیزهای زیادی که مطمئن بودم که «باید» ببرم ولی وزن چمدان‌ها اجازه نداد. این زندگی جدید ساختار می‌خواست. مقدمه و موخره می‌خواست. شروع و پایان می‌خواست. با این حال وزن چمدان‌ها را نمی‌توانستم که کاری کنم. وزن را که نمی‌شود وکیوم کرد! با این حال، زندگی همچنان ادامه پیدا کرد...

چند ماه پیش،‌ با چند تا از دوستان برای دیدن یک تئاتر رفتیم؛ دوستانی که الان به شدت دلم برایشان یک ذره شده؛ اوایل به خاطر خبرهایی که می‌شنوم خیلی نگرانشان بودم. حالا کمی نگرانی‌ام بهتر است. یک پنجشنبه‌ی تابستانی زیبا ولی گرم بود و من چقدر دلم می‌خواهد می‌شد برگردیم به آن موقع و زمان را با یک ساعت برنارد متوقف کنیم و تا ابد روزهای غمبار ولی زیبا را زندگی کنیم. از ظهر آن روز بیرون بودم. با یکی از بهترین دوستانم، پوریا. مقدار زیادی راه رفتیم. به قول یکی دیگر از دوستان، انقلاب را متر کردیم. پردیس تئاتر شهرزاد بود. با پوریا رفتیم. وقتی بقیه دوستان یک به یک رسیدند و دیدند پوریا هم هست خیلی هیجان‌زده و خوشحال شدند. آه که چقدر دلم برای خوشحال شدنشان تنگ شده. پوریا نماند. گفت فقط می‌خواسته بچه‌ها را ببیند و برود.

رفتیم داخل و تئاتر شروع شد. از نمایش تعریف‌های زیادی شنیده بودم چون انگار نمایش‌نامه‌اش را آدم خفنی نوشته بود؛ یا شایدم چیز دیگر. یادم نیست. بازیگران کل تئاتر یک زن و مرد بودند. گفتند که نمایشی که می‌خواهند بازی کنند واقعی است و بخشی از زندگی‌شان بوده.

نمایش که تمام شد و بیرون آمدیم، یکی از بچه‌ها ازم پرسید که نظرم چه بوده. تعدادمان زیاد بود و تا جمع شویم کمی طول می‌کشید. من هم مثل همیشه از گفتن نظرم کمی نگران بودم چون معمولا خیلی با نظر بقیه متناقض است! گفتم که از نظرم جالب بود. این جالب و تحسین‌برانگیز بود که زندگی‌شان را نوشته بودند. نمایشش کرده بودند و بعد خودشان چندین و چند شب بازی‌اش کردند. اتفاقاتی که نقل می‌کردند تروماها و ترس‌های باقی‌مانده بزرگی از گذشته بودند. گفتم که این شجاعت زیادی می‌خواهد. اینکه با خودت و گذشته‌ات مواجه شوی. اینکه بنویسی سخت است. اینکه از خودت بنویسی سخت‌تر. اینکه از ترس‌های عمیق و شخصی خودت بنویسی هم حتی سخت‌تر! اما این مواجهه ارزشمند است. سخت است. دردناک است؛ مثل اینکه یک زخم چرکین عمیق را بخواهی بخراشی. تجربه‌ام از این جور مواجهه‌ها در جلسات روانکاوی، را چندین بار به عمل قلب باز تشبیه کرده‌ام. البته این تشبیه را از خاله‌ام وام گرفتم وقتی از دردهایش می‌گفت.

در بخش پایانی نمایش، زن و مرد روی صحنه ایستادند و گفتند که ما از آن خانه که کل نمایش آن را توصیف کرده بودند، رفتیم. اسباب‌کشی کردیم و رفتیم. داشتند می‌گفتند که یک سری چیزها را جا گذاشته‌اند و یک سری چیزها را با خود بردند. می‌گفتند که عصبانیت و خشم را گذاشتند. عشق را بردند. چندین بند مختلف داشت که مشخصا یادم نمانده.

بعد از نمایش بچه‌ها می‌گفتند که خیلی با آن حال نکرده بودند. اختصاصا هم آن بخش آخر را مسخره می‌کردند که فلان را گذاشتیم؛ فلان را بردیم. من هم می‌خندیدم و در مسخره‌بازی‌شان سهیم می‌شدم! اما هم در آن لحظه و هم بعد از آن می‌دانستم که به زودی من هم باید چیزهایی را بگذارم و چیزهایی را ببینم. گفتم که. وزن را نمی‌شد وکیوم کرد؛ حتی اگر این وزن، وزن بارها و دردهای روحی‌ات باشند.

بارها ایستادم و عقب را نگاه کردم؛ از همینجا که ایستاده‌ام. با حیرت گفتم که عجب مسیر عجیبی! فردای روزی که رسیدم، قتلی صورت گرفت. قتلی که بعد از آن هر کار بکنیم، هیچ کداممان، نخواهیم توانست به قبل از آن برگردیم. اتفاقات بعد از آن؛ خبرهایی که هر شب می‌فهمیدم و بغض نمی‌گذاشت بخوابم؛ و نگرانی و دلتنگی شدیدی که برای دوستانم داشتم. چند شب پیش یک ساعت پشت سر هم هق هق کردم. گریه‌ای که پس‌لرزه‌هایش تا ساعت سه بامداد ادامه داشت.

امشب نوشتم. چمدان دردهایم را باز کردم و چیزهایی که آوردم و چیزهایی که جا گذاشتم را نگاهی اجمالی انداختم. جای دردها چیزهای دیگری جا مانده بودند. وزن را که نمی‌شود وکیوم کرد! نگاه کردم و تکه‌های از قبلم را دیدم که جا مانده‌اند. تکه‌هایی که هر کدام پیش دوستانم ماندند. تکه‌هایی که این روزها افتخار می‌کنم که بگویم در «میهنم» جا ماندند.

و حالا خسته‌ام اما نوشتم: رها و ناهشیار…

نمایش
نویسنده کدهای داستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید