هیچکس در محله ما به اندازهی حسینآقا اسمی—یا همان حسین صافکار—آدمِ مرموزی نبود. مغازهاش درست کنار خانهی ما بود؛ یک غار آهنی، پر از صدای تقتقِ چکش و بوی گاز کمی سوختگی آهن، همیشه جلوی مغازه حسین صافکار رخنه کرده بود. از لای در نیمهباز مغازه، نور زرد هواگاز مثل چشم یک حیوان زخمی بیرون میزد و سایههای بلندی روی آسفالت میانداخت.
کافی بود صبح چشم باز کنی و صدای چکش حسین صافکار را بشنوی؛
تق… تق… تق…
محله با ضربههای او بیدار میشد. بزرگترها زیر لب ناسزا میگفتند، اما اگر یک روز صدای چکش نمیآمد، همه نگران میشدند.
او تنها کسی بود که ماشین داشت؛ یک بنز ۱۹۷۰ سفید-مشکی که مثل یک حیوان عظیمالجثه در کوچه ما غرولند میکرد. بچهها همیشه از پشت دیوار نگاهش میکردند؛ انگار بنز نه ماشین، که نشانهای از قدرت حسین صافکار بود. همان بنزی که یک بار من و مادرم را با خودش و زهراخانم تا قم برد؛ بوی چرمِ کهنهی صندلیها هنوز هم ته ذهنم مانده.
اما با تمام اینها… من از او میترسیدم.
ترسی که استخوانی بود، عمیق، قدیمی.
دستهایش همیشه سیاه و ترکخورده بود؛ مثل اینکه روغنماشین بخشی از خونش شده باشد. سیگار را یکی پس از دیگری روشن میکرد؛ اما نه مثل آدمهای معمولی. او همیشه هواگازش را روشن میگذاشت؛ یک شعلهی کوچکِ دائمی که سیگار بعدی را با آن آتش میزد. انگشتهایش چنان به سیگار عادت کرده بودند که حتی وقتی سیگار نداشت، بین دو انگشتش فاصله باز میماند. دندانهایش… سیاه، ریخته، و هولناک.
کودکیام در تعقیب و گریز با همین مرد گذشت.
هر بار مادرم از دستم عصبانی میشد، توپم را پرت میکرد توی چالهی جلوی مغازهی او. و من شروع میکردم به التماس بچههای کوچه که “توپ رو برام بیارید بیرون… به خدا برات بستنی میخرم!”
بعضی وقتها راضی میشدند؛ بعضی وقتها هم نه.
اما بدترین لحظهها زمانی بود که خودِ حسین صافکار توپ را دست میگرفت. توپ را بالا میبرد، چشمهایش ریز میشد و میگفت:
“من توپ رو به صاحبش میدم…”
این یعنی شروع یک بازی ترسناک.
من قدمی جلو میرفتم، او قدمی جلوتر.
من عقب میکشیدم، او لبخندش را کش میداد؛ همان لبخند با دندانهای سیاهش که همیشه مرا یاد فیلمهای دراکولا میانداخت.
بعضی وقتها عمداً توپ را در دستش میچرخاند، انگار دارد با ترسم بازی میکند.
تا آن روزی که اتفاق افتاد.
هوای عصرِ تابستان سنگین بود. چکشزدنها قطع شده بود و سکوت عجیبی روی کوچه افتاده بود. من چند قدم جلو رفتم تا توپم را بگیرم که…
پایم لیز خورد.
یک لحظه همهچیز چرخید و بعد…
سقوووط.
افتادم داخل جوی آب؛ همان جوی عمیق و سردی که همیشه از آن فرار میکردم. ترس مثل یک مشت نامرئی دور گردنم پیچید. نمیتوانستم بیرون بیایم. صدای ضربان قلبم در گوشم میکوبید.
در آن لحظهی کوتاه، فکر کردم این تقدیر من است؛ اینکه یک بچه در جوی آب محله گم شود و هیچوقت توپش را پس نگیرد.
اما ناگهان سایهای بزرگ روی آب افتاد. بعد صدای خشدار حسین صافکار:
“وایستا… تکون نخور، پسر.”
دست بزرگی از بالا پایین آمد. همان دست سیاه، ترکخورده و قدرتمند. دستش را دور بازوی من حلقه کرد و مثل پر کاه من را بالا کشید. وقتی بیرون آمدم، هنوز پاهایم میلرزید.
مرا تا داخل مغازه برد؛ همان جایی که همیشه از آن وحشت داشتم.
نور زرد هواگاز دیوارها را لرزان کرده بود. بوی روغنسوخته، بدنهی کوبخوردهی پیکان، چراغهای باز شدهی پژو، همه دورم میچرخید.
حسین صافکار یک کاسه آب برداشت، خم شد و با همان دستهای سیاهش صورتم را آرام شست.
بدون لبخند، بدون شوخی.
فقط گفت:
“توپ دست صاحبشه”
توپ را گذاشت توی دستم.
نه خندید، نه ترساند، نه سر به سرم گذاشت. فقط توپ را داد و برگشت سر هواگازش.
وقتی از مغازه بیرون رفتم، انگار چیزی در دلم جابهجا شده بود.
از آن روز به بعد دیگر از حسین صافکار نمیترسیدم.
و تمام نقشههای مادرم هم برای ادب کردنم نابود شد.
