"ببین؛ چی می خوای بگی؟"
وقتی این جمله رو گفت،کاملا حس کردم که فهمیده. منم حرف دلم و بهش زدم
فکر کردم دلش و بردم به نا کجا، وقتی رفت، چقدر خودم و فحش دادم که چرا حرف دل زدی! اصلا حرف دل و مگر باید زد؟ نه والا به قول حسن آقا دیوونه ( بقالی داشت تو محلمون خیلی وقت مرده) وقتی با هیجان ازت می پرسید میدونی چی شده؟ تو هم هاج و واج میگفتی، نه حسن آقا! جواب میداد : هیچی. از دستش شاکی می شدي و میرفتی ولی بعدا هم دوباره تو تله اش می افتادی و همین جواب و بهت می داد. حسابی کفری می شدي. ولی اینقدر باور داشت که هیچی نشده که تو حاضر بودی دوباره تو موقعیت پاسخ به سؤالش قرار بگیری. من هم وقتی بهم گفت:
ببین؛ چی می خوای بگی؟"
یک کلمه مثل حسن آقا دبوونه می گفتم هیچی
الان تو حسرت یک لحظه دیدنش، بو کردنش دیوونه نمی شدم
الان چند ساله داره از اون تلفن میگذره. من جاموندم تو همون لحظه
جمله ام بدون فعل تموم شد. آخ چقدر حسرت داره نتونی جمله ات رو به فعل برسونی
پی نوشت
