جنایت و مکافات نوشته فیودور داستایفسکی نه تنها ذات آدمی را واکاوی میکند بلکه سعی دارد در این واکاوی پندهایی از جنس سورائو، کافکا، به خواننده دهد. داستایوفسکیِ همیشه موعظهگر را در برادران کاراماروف که آخرین یادگار به جا مانده از او است بیشتر میتوان لمس کرد تا در میان نامه مادر راسکلنیکف به او یا گفتوگویی که با مارمالادوف در میخانه دارد و از سونیا میگوید. نیچه در جایی میگوید اگر انسان احساس نیاز کند با هرچگونگی خواهد ساخت. این فکت را در طیف وسیعی از رفتارهای اجتماعی میتوان بکار گرفت اما هنگامی که خواننده رمان شما احساس میکند به مطالعه ادامه داستان نیاز دارد چگونگی مسیر برای او هیجان ایجاد خواهد کرد و شوق واقعی را هنگامی به دست میآورد که به نقطه پایان رسیده. این نقطهگذاری برای به پایان خط رسیدن را داستایوفسکی به صورت استادانه مهارت دارد. یعنی ما با داستانی از یک نویسنده مواجه میشویم که از پیش نطفهی پایان آن در ذهن خواننده کاشته شده. این مهارت را به صورت یک پله پایینتر در متنهای استفین کینگ شاهدیم. و این مهارت در نوشتههای بکت به شکل خیلی فراطبیعی، تخیلی است و...