ارتباط سینما و ایدئولوژیِ فردی یک منطقِ ضدِّ باورِ اجتماعی را شکل میدهد که در آن تخیلْ ابزاری برای رسیدن به مفهومِ بینامتنیِ هدف در نظر گرفته میشود. این مفهومْ خارج شده از یک شکلِ فرا فُرمالیته است. به عنوان مثال وقتی از منیرو روانیپور «شبهای شورانگیز» را میخوانیم، ناخودآگاه به یاد «کیک محبوب من» صناعیها و مقدم، خواهیم اُفتاد. و این اُفتادن میتواند هیچربطی میانِ آنها ایجاد نکند امّا حتماً داستانها بر روی همدیگر تاثیر خواهند داشت. ما این فُرمالیته بودن در ذات سینما را به خاطرِ میزانِ ادبیاتِ گنجانده شده در هریک، دوست داریم. سینمایی که مخاطبش را یادآور داستانی میکند و داستانی که عمیقاً سینمایی است. از سوی دیگر این ایدئولوژی تبدیل به یک فرامتن در سینما میشود. مجموعه باورهایی که سازمانیافته کرداری گفتمانی را در چارچوبِ یک رسانه به تماشاگر ارائه میکنند و آن رسانه صرفاً کارکرد انتقال دهنده پیام را دارد. اولاً این توضیح را بدهم که از نظر من سینما نیازی به ایدئولوژی برای مطرح شدن ندارد و از پایه ایدئولوژی، مفهومی سینمایی نیست که بخواهیم آن را بسطِ اجتماعی و رسانهای دهیم؛ در این وانفسا آثاری مانند: «بیا و ببین» الم کلیموف، علاوهبر فکتهای ضدِّ جنگی که میآورد، حتما خروجی یک ایدئولوژیِ منحصربهفرد است. در سینمای خودمان نیز آثارِ: ابراهیمِ حاتمیکیا و حتی عمدِ آثارِ: اصغر فرهادی، حاصل اندیشههایی هستند که منتهای یک ایدئولوژیِ فردی را میرسانند. در جهان، کوبایاشی با «سهگانه وضعیت بشری»، اسپیلبرگ با «نجات سرباز رایان» و حتی آنجلوپلوس در سهگانه ناتمامش، که لمسشدهترین آن را میتوان «علفزار گریان» نامید، ایدئولوژی خود را بر فُرم سینماییِ حاصل از رویدادی تخیلی، غالب کردهاند و...
برای مطالعهی کامل متن از لینک زیر استفاده کنید.
https://longtake.ir/?p=24442
برای مشاهدهی ویدئوی مرتبط از لینک زیر استفاده کنید.
https://aparat.com/v/egbwo55