صبح اعدامِ بهروز افخمی را دوست نداشتم. البته که افخمی از منِ نوعی درام را بهتر میشناسد و کارگردانِ زبردستی است اما این نکته را نباید فراموش کرد که با تصویرِ سیاه و سفید دادن و خلقِ مصنوعاتی که همراه شود با برتریِ اعدامی نسبت به اعدام کننده نمیتوان فیلمِ تاریخی ساخت. من در این فیلم تاریخ ندیدم بلکه بیشتر نریشنهایی شنیدم که زنی ناشناس از رو میخواند و این خوانش در ادامه تبدیل به مستندی تصویری نمیشود. به سکانسِ وصیت دقت کنید. اعدامی ذوقِ اعدام شدنش را دارد و به گونهای وصیت میکند که گویی شبِ ازدواجش است (این یک ارزشِ مذهبی و ملی است که تبدیل به ارزشی سینمایی نشده)، سرهنگ طوری با او رفتار میکند که انگار سالها است او را میشناسد (چهرهی سپیدی از سرهنگ ساخته میشود)، روحانیای که در حالِ تحریر است یک حرف را چند بار تکرار میکند (در حالی که نیازی به انباشتِ آکسان نداریم در این سکانس) و... بعد من دلیلی برای سوار شدنِ موسیقیای که همراه با نوا و شعر باشد را نمیفهمم (با موسیقی نمیشود جای خالیِ احساسات در سکانسی را پُر کرد) و...
متن کامل را در مجله سینمایی برداشت بلند بخوانید.
ویدئوی مرتبط را در کانال آپارات من ببینید.