تارا ساخته کاوه قهرمان اثری است که نباید به سادگی از کنار آن عبور کرد. سینمایی که مسئلهمند داستان میگوید و زمان را نه بازیچه، بلکه تکراری در مکانهای مختلف تعریف میکند. این مکانها قطعا بدویت خاصی دارند اما به تدریج آن اُبژهها نیز به تاریخ میپیوندد. تارا که خواب میبیند جای کسی است، چگونه و چرا این خواب را دیده؟ ما قرار نیست با تاراهای مختلف با بازیها و شیوههای مختلف آشنا شویم بلکه قرار است همان شخصیت را در صعود و نزول زمان تجربه کنیم. چندی پیش ویدئوی کوتاهی از ایلان ماسک دیدم که در آن میگفت: انسانها تنها با مرگ میتوانند به پیشرفت نسلها کمک کنند و... اگر منظور ماسک از طرح این تفکر مکانی باشد همهچیز را میپذیرم اما باید به این مهم اشاره کنم که مرگ انسان، و کل موجودات هستی، در زمان هرگز اتفاق نمیافتد و تنها سایهشان از آفتاب هستی ربوده میشود. فیلم «تارا» من را به یاد سایههای زمان انداخت. البته که عنوان تیتر را در شعری شاهکار از شیمبورسکا یافتم، چرا که بنظرم هیچ عنوانی برای نوشتن درباره این فیلم مانند شعر شاعری نیست که در فیلم به آن اشاره میشود. میتوانستم از رُمان «موزه معصمویت» پاموک هم کمک بگیرم چرا که دختر فیلم عاشق شعر است و پسر عاشق رمان اما از آنجایی که همواره شعر در زمان کارکرد انطباقی دارد نمیتوان از کنار آن بهسادگی عبور کرد. روایت در داستان به دو معقوله پیچیدهی دید مولف و مخاطب وابسته است. داستانهایی که برای روایت یک زندگی، درام، رویدادهای درونی و...