هیولا ساخته هیروکازو کورئیدا یک درام ناب ژاپنی از جنس موراکامی دارد که آن را یوجی ساکاموتو نوشته. البته که ریوئیچی ساکاموتو مخصوصا در اُپنینگ فیلم رد پایش مشاهده میشود اما موسیقی ربطی به آهنگساز پیدا نخواهد کرد. آغاز عجیب و غریب فیلم که نشان میدهد ساختمانی آتش گرفته و به دنبال آن هجوم خودروهای آتشنشانی برای مقابله با آتش، البته که اصلا به لحاظ دراماتیک قابل مقایسه نیست، بیننده را به یادِ «قیصر» کیمیایی میاندازد. بزرگترین پرسش فیلم و فیلمساز این است که اگر مغز خوک را به انسان پیوند بزنند آیا انسان باز هم انسان است. انسان در قصه اُوروِل، «قلعه حیوانات»، به خوبی نشان میدهد که صفتی از خوک را در خود دارد و هرگاه قرار به جاهطلبی یا قدرتورزی شود، بر دیگران مسلط خواهد شد اما این تسلط در خوک به غریزه این حیوان وابسته است؛ یعنی خوک ذاتا کثیف و قدرت دوست است و دیگر نمیشود احساساتی از جنس آدمیزاد در او یافت چرا که غریزه او اجازه رحم نمیدهد. اگر به یک قاتل التماس کنیم شاید از کشتن ما منصرف شود، اما به یک خوک هرچه التماس هم کنیم او ما را خواهد کشت. در درام «هیولا» ما شخصیت مادری مجرد را میبینیم که بیهیچ اَدای فیمینیستی در جغرافیای فرهنگی ژاپن میناتو، فرزندش، را تربیت میکند و توصیههای مادرانه غریب برای فرهنگ ایرانیها، که مثلا از خط سفید عبور نکنیها، به فرزندش دارد. مادری که در جستوجوی چرایی وضعیت فرزندش است و این چرایی با شناخته شدن به تدریجِ چگونگیها برای بیننده آشکار خواهد شد. در دایره درام وقتی قصه و شیوه قصهگویی به نحوی باشد که عامه بیننده متوجه چیستی آن شود و...