علی
علی
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

خداحافظی، بزرگ‌سالی و فوتبال

احتمالا اولین مثالی که از جاگیری درست به عنوان مهاجم در فوتبال توی زندگی‌ام سراغ دارم، وقتی است که ۳-۴ ساله بودم و بعد از اینکه آدم‌بزرگ‌ها فوتبالشان تمام شده بود، من را صدا کرده بودند که چند لحظه توی زمین بازی باشم و با توپ پلاستیکی کم‌بادی که زور پاهای من هم به آن می‌رسید بازی کنم. بازی توی یکی از پارک‌های سطح شهر بود و دروازه‌ای هم به آن صورت وجود نداشت. یعنی دو تا سنگ وسط چمن چیزی نیست که بتوانم به آن نام دروازه را اطلاق کنم؛ ولی خب کارکردش همان بود و وقتی که توپی که نمی‌دانم چطوری از نقطه‌ی اوج تصمیم گرفت سرعت و ارتفاعش را طوری تنظیم کند که به ساق پای من بخورد از بین آن دو سنگ رد شد، تعریف جدیدی از دروازه توی ذهن من شکل گرفت. دروازه یعنی جایی که اگر برای دشمنانم باشد و توپ را از آن رد بکنم، پیروز می‌شوم و اگر برای دوستانم باشد و توپ از آن رد نشود، باز هم برنده محسوب می‌شوم. پیروزی یعنی وقتی همه به افتخارت دست می‌زنند و تو در اثر ندانستن اینکه در برابر این دست زدن باید چه واکنشی نشان دهی، دست‌هایت را به نشانه‌ی پیروزی بالا می‌بری.

عکس را آرین گرفته. برای دیدن عکس‌هایش کلیک کنید.

اگر پازل درسته کرده باشید، می‌دانید یکی از استراتژی‌های مرسوم برای درست کردن پازل‌های ۵۰ تکه تا پنجاه‌هزار تکه این است که از گوشه‌ها شروع می‌کنید و وقتی دور پازل آماده شد به سراغ وسطش می‌روید. بزرگ‌سالی برای من در ترکیبی از قطعات گوشه پازل که درست و به موقع سر جای خودشان قرار گرفتند اتفاق افتاد. یعنی اینطور نبود که با خودم نشسته باشم و گفته باشم دیگه بزرگ شدی علی. وقتشه که مسئولیت کارهاتو خودت قبول کنی. یا چنین جمله‌هایی که به درد سکانس‌های قبل از سکانس اصلی فیلم‌های دسته‌اول هالیوودی می‌خورند؛ یعنی مثل جمله‌هایی که مثلا فلانی قبل از اینکه برود همه‌ی آدم بد‌های فیلم را جر بدهد توی یک جمله اعلام می‌کند که تصمیمش را گرفته و از جا بلند می‌شود و همه را جر می‌دهد.

برای منی که دوران دبستانم را تحت امر دیگری بزرگ با صفت پسر خوب گذراندم، پسر خوبی که در دنیای واقعی و منصفانه‌ی بیرون از چیزی تمرد نمی‌کند چون همه خیرش را می‌خواهند و پیشرفتش مهم‌ترین درخواست و تلاش همه‌ی جهان هستی است، تجربه‌ی آن مسابقه‌ی فوتبال در دوم راهنمایی که بین بچه‌های مدرسه (از ۸ ساله تا ۱۴ ساله و همراهی یک معلم) با کارمندان اداره برگزار شد، تجربه‌ی اولیه‌ای از تمرد و طغیان بود. سالن فوتبال با بوی عرق و اسپری، با صدای کشیده شدن کفش سالنی به زمین پارکت‌پوش و فریادهای نابالغ، تازه‌بالغ و بزرگ‌سالانه شبیه میدان جنگ شده بود. زمین فوتبال انگار جایی بود که خواست دیگری بزرگ، به چیزی فراتر از پسر خوب بودن و احترام به بزرگ‌تر تبدیل شده بود و من اجازه داشتم از هر واحد انرژی‌ای که در بدنم وجود داشت استفاده کنم تا پیروز جنگ بین فرودستان و فرادستان یا جنگ پسران و پدران بشوم. انگار دیگری بزرگ از من می‌خواست که از آن پسر خوب و حرف‌گوش‌کن که جوانمردانه بازی می‌کرد و رفاقت برایش مهم‌تر از فوتبال بود تبدیل شوم به کسی که اگر مثل یک بزرگ‌سال واقعی نجنگد، به چیزی که حقش است نمی‌رسد. واضح است که در آن لحظه من درکی از هیچ کدام از حرف‌هایی که حالا می‌زنم نداشتم و صرفا قرار بود توپ را از دروازه‌ی حریف بگذرانم و مانع رد شدن توپ از دروازه‌ی خودمان بشوم. اما حالا که به آن مسابقه فکر می‌کنم، ته‌مانده‌های انرژی تولید‌شده در آن بازی را در قالب آدرنالین بی‌جانی که کمی سر انگشتانم را گرم می‌کند احساس می‌کنم. من بزرگ شده بودم. من وارد جامعه شده بودم. یکی از گوشه‌های پازل بزرگ‌سالی‌ام کامل شده بود.

بزرگ‌سالی مثل هر مفهوم انتزاعی دیگری، در قالب‌ها و اینستنس‌هایی کم‌خشونت خودش را به ما نشان می‌دهد تا در لحظه‌ی رسیدن به آن، دچار فروپاشی ناشی از ترس نشویم. رابطه فوتبال با بزرگ‌سالی، مثل رابطه‌ی گم کردن اسباب‌بازی است با مرگ؛ همین‌قدر بی‌ربط و همین‌قدر شبیه. وقتی اسباب‌بازیمان را گم می‌کردیم و بهمان می‌گفتند می‌گردیم پیدایش می‌کنیم، همان اتفاقی می‌افتاد که وقتی در اثر مرگ عزیزی بهمان می‌گفتند رفته مسافرت پیش خدا و ما باور می‌کردیم. در هر دو حالت به ما ابزاری داده می‌شد که از مواجهه‌ی مستقیم با فقدان فرار کنیم. با همین منطق، فوتبال هم برای من تجربه‌ی تلطیف شده‌ای از بزرگ‌سالی بود. تجربه‌ای از پذیرش مسئولیت، جنگیدن و پیروزی؛ اما شکست در آن جایی نداشت.

اول دبیرستان آدم در جایی بین غرور نوجوانی و تحقیر نوجوانی قرار می‌گیرد. همان موقعی که ظرف مدت چند ماه کوتاه از بزرگ مدرسه تبدیل می‌شوی به کسی که بزرگ‌ترهای مدرسه از هیچ فرصتی برای تحقیرت دریغ نمی‌کنند. اما فوتبال این حرف‌ها سرش نمی‌شود. توی زمین کسی کاری ندارد که چند ساله‌ای و بدنت چقدر توان دارد. راستش خودت هم نمی‌دانی چقدر بدنت کشش دارد. یعنی اهمیتی ندارد اصلا. صرفا قرار است توپ را به مقصد برسانی. همین. تنها تکلیف مشخص زندگی‌ات در همان لحظه که از بزرگ‌ترین تبدیل شده‌ای به کوچک‌ترین، این است که گل بزنی/نخوری. وقتی که بازی قرار باشد با تماشاچی برگزار شود و دور حیاط مدرسه را پسرهای تازه سیبیل‌در‌آورده و پر ریش و پشم پر کرده باشند و منتظر باشند تحقیر شدن یکی از تیم‌ها را ببینند، حجم تستسترون موجود در فضا به اندازه‌ی بوی کلر در استخر زیاد است. در آن روزها شکست هنوز برایم معنی نداشت و می‌دانستم جلوی پیش‌دانشگاهی‌های بادبه‌غبغب‌انداخته هم می‌توانم گل بزنم و ببرم؛ لحظه‌ی اتصال توپ چهل‌تیکه به تور دروازه، یعنی همان لحظه‌ای که صدای فریاد خوشحالی‌ام از گلی که زده بودم لای هیاهوی تماشاچی‌ها گم شد، من دقیقا در مرکز جهان قرار داشتم. وقتی به کل بچه مدرسه‌ای‌های اول تا سوم دبیرستان این امکان را داده بودم که با هم خشمشان از بزرگ‌ترها را با شعار «با این همه ریش سبیل، والا خجالت داره»نشان بدهند، جهان بدون من بی‌معنی بود.

گوشه‌های پازل هیچوقت تصویر کاملی از کل پازل ارائه نمی‌دهند. حالا که به آن سه بازی نگاه می‌کنم، می‌بینم بزرگسالی دقیقا در قالب همان پازلی که گوشه‌هایش در آن سال‌های فوتبال بازی کردن شکل گرفته بود قرار می‌گرفت، اما تصویر آن‌قدر محو و بی‌جزئیات بود که تشخیص تصویری که قرار بود در ادامه به من ارائه دهد را غیر ممکن می‌کرد. من می‌فهمیدم بزرگ شده‌ام، اما نمی‌فهمیدم بزرگ شدن یعنی چه.

۲۴ سالگی، وقتی که بعد از یک سال دست و پنجه نرم کردن مستمر با افسردگی، به زور قرص و دعوای روان‌پزشک و فشار صدای ته مغزم تصمیم گرفتم دوباره فوتبال بازی کنم، تصوری از قطعه پازل بزرگی که قرار بود ظرف یک ساعت در اختیارم قرار داده شود نداشتم. مسیر ده دقیقه‌ای خانه تا سالن حداقل ده سال طول کشید. ولی من باید می‌رفتم. فوتبال نقطه اتصال من به زندگی بود. پا گذاشتن به سالن شبیه وارد شدن دوباره به خانه‌ای بود که بعد از یک سال و نیم، بدون حضور من، متروکه نشده بود. مگر من مرکز جهان نبودم؟ ماهیچه‌هایم بدون توجه به درخواست من و با استفاده از حافظه عضلانی شروع به گرم کردن کردند. بازی شروع شده بود. پاس اول، اشتباه رفت. در موقعیت یک به یک دریبل خوردم. پنج دقیقه اول همه‌ی المان‌های سازنده‌ی جهان سر لج داشتند. پنج دقیقه دوم چیزهایی به خاطرم برمی‌گشت. کنترل توپ راحت‌تر شده بود. کرنر برای تیم حریف. پشت خط ۷ قدم ایستادن یعنی فرصت برای ضد حمله. ضد حمله شروع شده بود. فاصله‌ی من با دروازه‌بان و دروازه حریف ۲۰ متر. استارت. دویدن. تک‌به‌تک. ضربه با توی پا. توپ گوشه پایین سمت راست دروازه. گل. سرگیجه؛ افت فشار؛ کاهش قند خون؛ افتادن روی زمین؛ سفیدی صورتم احتمالا فرق چندانی با توپ Teamgeist که آدیداس برای جام جهانی ۲۰۱۰ ساخته بود نداشت. من را به بیرون از زمین منتقل کردند تا روی سکوهای کنار سالن دراز بکشم و قند جور گلی که زده بودم را بکشد. بازی ولی ادامه داشت. من حتی مرکز بازی هم نبودم. چند دقیقه بعد، کاپشن‌پوشیده و بدون خداحافظی از سالن آمدم بیرون. حالا توی ۲۸ سالگی می‌فهمم که تشخیص نقاط اتصال به زندگی کار من نیست؛ و بخش بزرگی از بزرگ‌سالی هم به پایان‌های بی‌خداحافظی مربوط می‌شود؛ و هیچوقت هم نخواهم فهمید که کی قطعه‌ی آخر پازل را سر جایش می‌گذارم.

ترشحات یک موجود پاره‌وقت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید