
یه شب ، خسته و کوفته داشتم از سر کار به خونه برمی گشتم
البته اون شب با شب های دیگه یه کمی فرق داشت و فرقش این بود که کوچه ها و خیابون ها پر شده بود از مهمون های ناخوانده.
توی روزنامه ازش با عنوان «شهر زیر حمله ی آفات» یاد شده بود
چشمتون روز بد نبینه. همه جا پر بود از ملخ اونم در سایز های متفاوت. من تا اون موقع ملخ به اون لارجی ندیده بودم، اندازه شونو عرض میکنم
چنان عاشقانه دور تیرهای چراغ برق میچرخیدن و از هم سبقت میگرفتند که آدم فکر میکرد یکیاز سکانس های خرم سلطان رو داره زنده میبینه.
خلاصه اون شب در راه برگشت به خونه در میان انبوه ملایخ بودم که یه پژو ۲۰۶ ، یه کم، رنگ و رو دار تر از ۲۰۶ خودم از کنارم با سرعت رد شد و در بین راه و در هوا با ملخینی اصابت کرد و اون هارو نقش بر زمین کرد.
نکته ی جالبی که منو متوجه اون ماشین کرد چیزی بود که روی طاقچه عقب ماشینش گذاشته بود. مجسمه ی سگی با گردنِ لرزان که مطمئنم همه حداقل یکبار این سگ رو توی ماشین های قدیمی مون دیدیم.

بهرحال منم که از سبقت نا بجای اون ماشین عصبانی شده بودم طبق راه حلی که صبح از رادیو یاد گرفته بودم ، یه نفس عمیق کشیدم و همراهش آب دهانمو قورت دادم که عصبانیتم فروکش کنه. یا این کار قلق خاصی داشت یا من اشتباه انجام داده بودم چون چنان آب دهانم پرید داخل گلوم که نزدیک بود خفه بشم! اون لحظه ای که عصبانیتم مضاعف شده بود نمیدونستم از دست مجری رادیو عصبانی باشم یا راننده یا ملخ ها!
بهرحال در این حال و هوا بودم که دیدم یک ماشین پژو آر دی خیلی نزدیک به من حرکت میکنه.
اجازه بدین این رو هم اضافه کنم که وقتی کوچک تر بودم فکر میکردم فقط نانواها پژو آردی دارن و به همین خاطر هست که همیشه آردیه!
اولش حس کردم شاید عصبانیت حین خفگی یا خفگیِ حین عصبانیت باعث شده سرعتم کم بشه و سد راه اون ماشین شده باشم ولی بعد از سرعت گرفتن دیدم که اون ماشین هم همراه من سرعت گرفت.
با کمی دقت از داخل آینه ی وسط ماشین متوجه شدم که راننده یک خانم هست و با دقت منو دنبال میکنه!
چون اون ایام مصادف شده بود با پخش سریال یوسف پیامبر ، ناخودآگاه یادِ تعقیب و گریزِ زلیخا و یوزارسیف افتادم و فکر کردم که در اون حال، هر تصادفی شکل بگیره چون اون خانم از پشت به من زده، نزد جناب سرهنگ پوتیفار مقصر شناخته میشه.
توی همین حال و هوا بودم که دیدم نزدیک خیابان منتهی به خونه مون هستم.
ولی با کمال تعجب هنوز توسط همون خانم دنبال میشدم.
پیش خودم گفتم نکنه همون مجری رادیو هستش که قانون کظم غیظ رو آموزش داد و حالا که فهمیده از دستش عصبانی هستم اومده انتقام بگیره؟ شایدم اومده از نزدیک اشتباهاتمو بهم گوشزد کنه!
در یک آن ملخی به شیشه ی جلوی ماشینم برخورد کرد و احساس کردم داره میگه بس کن دیوانه. قرار نیست برای قسمت دومِ فیلمِ جادوگرِ شهرِ اُز فیلمنامه بنویسی! اینجا ویرگوله و تو قراره واسه شرکت توی مسابقه داستان بنویسی!
اون ملخ تلنگری به من زد که هنوز یه دونه از اون تیغ های روی پاهاش داخل جای تلنگرش باقی مونده!
بهرحال داخل کوچه شدم و از ماشین پیاده شدم و ناباورانه دیدم که اون خانم که الان دیگه واضح میدیدمش و کامل نمیشناختمش از ماشین پیاده شد و درحالیکه داشت با تلفن همراهش صحبت میکرد سمت من اومد
تا اومدم فکر کنم و بنویسم که چه اراجیفی داره بر ذهنِ من میگذره، یاد ملخِ مُتَلَنگِر افتادم که توی آخرین جملش گفت فقط ۶۰۰ کلمه قراره بنویسی ها، در حالیکه تا همین لحظه بیشتر از ۱۰۰۰ کلمه نوشتی! وقتی دیدم حتی این ملخ هم آمارِ منو داره پس سکوت کردم!
اومدم آب دهنمو قورت بدم ولی یاد آخرین باری افتادم که این کارو کرده بودم ، بهرحال باید قورتش میدادم و با احتیاط این کارو کردم و موفق شدم!
وقتی اون خانم به من نزدیک شد شنیدم که داشت به مخاطب اونورِ گوشی میگفت :
ـ نمیدونم اینجا کجاست، صبر کن از این آقا بپرسم...
کم کم داشتم متوجه میشدم که چه اتفاقی افتاده و کم کم خیالم راحت شد.
و بعد از سلام و احوالپرسیِ خیلی کوتاهی مکان دقیق جایی که ما بودیم رو پرسید و وقتی نتونست آدرس رو به مخاطبش منتقل کنه گوشی رو به من داد تا من کمکش کنم
وقتی با آقایی که پشت خط حضور داشت صحبت کردم متوجه شدم که همون قاتلِ دوتا ملخی هست که الان بیست دقیقه ای میشد بال از این دنیا شسته بودن.
گفت که قرار بوده خودش با ۲۰۶ از جلو حرکت کنه و همسرش دنبال ایشون باشه که مقصد رو گم نکنن اما وقتی ایشون سبقت گرفته، همسرش ماشین منو با ماشین خودش اشتباه گرفته و به همین دلیل بوده که منو تعقیب میکرده.
در اون لحظه موجودی عجیب از جلو چشمم در حالیکه نصفِ بدنش ملخ و نصفِ دیگرش آنخ ماهو بود رد شد و مشخص بود داره منو مسخره میکنه و میخنده!
بعد از کمک کردن به خانم و آقا، رفتم و اون سگِ گردن شکسته رو که شباهتش با سگِ پشتِ ماشینِ همسر اون خانوم باعث شده بود که ماشینِ منو با ماشینِ همسرش اشتباه بگیره ، از طاقچه عقب ماشین برداشتمو نشوندمش جلوی داشبورد و بعدش وارد خونه شدم و تلویزیون رو که روشن کردم دیدم ، نوزادِ کیسین داره حرف میزنه و دست زلیخا رو واسه پوتیفار رو میکنه!