
اولین ماشینی که خریدم یه پراید یشمی خسته بود
اونقدر خسته که از اگزوزش صدای سرفه ی پیرمردی میومد که از ۱۶ سالگی و به دور از چشم باباش سیگار کشیده و الان دیگه وقتی عکس اون ریه ی داغونِ روی پاکتِ سیگارهارو میبینه انگار ریه ی خودشو توی آینه میبینه!
اونقدر خسته که وقتی به دیوار یا مانعی از این قبیل میخورد، از دیوار صدای آخ میومد ولی از این ماشین... نه!
اونقدر خسته که وقتی میخواستم دربشو ببندم انگار بهم میگفت یواش جوون تو نمیخواد ببندی خودم بسته میشم.
یه بار وقتی بهش بنزین میزدم گفت حیف پولت نیست ؟
گفت حلالم کن،تو اینقدر سخت پول در میاری همشو خرج من میکنی
گفتم اتفاقا تو باید منو حلال کنی که این بنزینو با این همه سرب میریزم تو حلقت.
اینو که گفتم انگاری داغ دلشو تازه کرده باشم یه ناله ای از اعماقِ موتورش ، جایی که حتی دستِ گِژِ روغن هم بهش نمیرسه ، کشید و گفت پدربزرگ کُره ایش، «کیا» تعریف میکرده که چه دو رانی داشته و چه عشق و حالی میکردن توی کُره ی جنوبی
میگفت پدربزرگش بهش گفته همه چیز اونجا خوب بود تا زمانیکه همسرش از یه بنزینِ ممنوعه که از خوردنش منعشون کرده بودن خورده و بعدش اون دوتارو از کره انداختن بیرون. میگفت واسه اینکه زیادی غصه نخوریم بهمون گفتن این اسمش اخراج نیست، صادراته!
خلاصه دلش خیییلی پُر بود و منم بهش گفتم کم حرفِ سیاسی بزن و واسه من داستان درست نکن من خودم داستان نویسم!
چون اولین ماشینی بود که داشتم خیلی دست فرمونِ قرص و محکمی نداشتم.
محل کارم یه خیابونِ شلوغ بود که همیشه ترس داشتم وقتی میخواستم برم سرِ کار
یه روز وقتی دیرتر از معمول رسیدم جلوی فروشگاهی که کار میکردم ، دیدم جای پارک نیست. یعنی بود ها ولی من اهلِ پارکِ دوبل نبودم
واسه همین رفتم توی یه خیابونِ فرعِ شلوغ که یه امامزاده داخلش بود و همین اولین و آخرین اشتباهم بود
چون وقتی رفتم داخلش دیدم که یه ماشین جلوم سبز شد و شروع کرد به نور بالا زدن که من برم عقب و جلوتر نیام
خداروشکر دنده عقبو بلد بودم و وقتی دستمو انداختم روی شونه ی صندلی کناری که برم عقب دیدم یه ماشینِ دیگه پشت سرم داره بوق میزنه که نیا عقب!
ای بابا عجب شانسی داشتم!
یک آن تمام اطرافم تیره و تار شد و فقط دوتا ماشین جلویی و عقبیمو میدیدم.
به مغزم رجوع کردم ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم که دیدم سر جاش نیست و فقط یه کاغذ اونجا گذاشته بود و داخلش نوشته بود:« داداش اگه تو منو داشتی که توی این فرعی نمیومدی. تا وقتی اینجوری ازم استفاده میکنی اینجا جای من نیست، خسته شدم از این سِلفونی که روم کشیدی!خداحافظ »
با دلی شکسته از همون مسیر جمجمه برگشتم و از اونجایی که دلم هم شکسته بود دیگه سراغش نرفتم و میدونستم که کاری واسم نمیکنه ، چون توی یه موردی که با مغزم بحث و جدل داشتم ، طرفِ مغزمو گرفته بودم و دلمو سکه ی یه پول کرده بودم.
یه دفعه یاد قربونی ای افتادم که واسه ماشین کشته بودم!
درسته! خروسِ بیچاره بدون سر چند قدمی راه افتاد و بعد به زمین خورد. گفتم وقتی یه خروس تونسته بدون سر چند قدم راه بیاد، من بدون دل و مغز چرا نتونم؟!
یه نگاه به زن و مردی که توی ماشین جلویی بودن کردم و یه نگاه هم به مردی که راننده ماشین عقبی بود
انگار مغزم گوشامم با خودش برده بود و چیزی نمی شنیدم
فقط می دیدم که یه کلماتی رو که خیلی توشون تشدید به کار برده شده بود میگفتن و دندوناشون به هم ساییده میشد.
هیچ کدوم از اصول رانندگی یادم نمیومد، یه نگاهی به اهرم های زیر پاهامانداختنم و کاربردشون به ذهنم نرسید و فقط تونستم دستگیره ی درب رو پیدا کنم
با اینکه دلم باهام رابطه ی خوبی نداشت ولی به دریا زدمش و از ماشین پیاده شدم
با پذیرفتنِ اینکه خوشبختانه اون زوج منو نمیشناسن رفتم جلوشون و به اون آقا ی ماشین جلویی گفتم که من نمیتونم از این مخمصه خلاص بشم و اگه میتونی لطف کن این پراید خسته رو از سر راه بردار ، تا شهرداری دلیلِ اصلیِ ترافیک و آلودگی هوارو گردن ِ من ننداخته.
از نیشخند های تلخ و گزنده ی اطرافیان که بگذریم ماشینم از اون وسط حرکت داده شد و خیالم راحت شد و همون روز از اون راننده یاد گرفتم که چجوری از اون شرایط خارج بشم.
بعد از اون قضیه دیگه ماشینم باهام صحبت نکرد و منم چیزی ازش نشنیدم تا موقعی که فروختمش...