دوشم به خواب آمد، با ویله ای به من گفت
کاکنون هزار سالست کاندر فغان و فریاد
میسوزم و کسی نیست کز باب آشنایی
گوید مرا سلامی، آرَد مرا دمی یاد
گفتم به زلف مستت، دارم تو را همی یاد
از آن زمان که زادم در این خرابآباد
لیکن تو خود بدانی، درگیر کار و بارم
ناید مرا ز خود یاد، چه جای عجز و فریاد
گفتا همه همین را گویند با من، اما
من مادر شمایم، از روی عدل و از داد
برگو که از ازل روز، تا همکنون و فردا
میهن چو من کجا بود، تا بود خاک و هم باد
اکنون که آب بگذشت، از سر، به من بگویی
یادت به خاطر من، لیکن عیال و اولاد
در یاد من ز یادت ارجح بوند و برتر
از گفتۀ شما شد، ایران چو گرد بر باد
برای آشنایی بیشتر با نگارنده در
عضو شوید