علیرضا خنجری
علیرضا خنجری
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

موفقیت گوره‌خر است!

نویسنده: علیرضا خنجری

متخصص رسانه با گرایش تجارت اجتماعی


مراجعین زیادی دارم که دوست دارند مجری تلویزیون شوند، نویسنده شوند، بازیگر شوند، گوینده رادیو شوند، نقاش شوند، به دنبال انیمیشن بروند، خبرنگار شوند، بازی ساز، فوتبالیست و یا والیبالیست شوند اما...، اما پدر و مادرشان خیلی رضایتی به این کارها نشان نمی دهند. جالب اینجاست چند تایی از ایشان هم در مسیر هدفشان قدم زده بودند و به جاهای خوبی هم رسیده بودند.

به عنوان نمونه یکی در تیم ملی والیبال نوجوانان انتخاب شده بود و هم بازی محمد موسوی بازیکن تیم ملی والیبال ایران بود، دیگری زمانی که بیرانوند دروازه بان تیم نفت بود، به عنوان دروازه بان دوم فعالیت می کرد و حتی داشتند با او قرارداد می بستند در حالی که او دانش آموزی بیش نبود. دیگری از طرف یک استودیوی بازی سازی حتی بورس شده بود و حقوق خوبی به او پیشنهاد شده بود بعلاوه مزایایی مانند آموزش رایگان دوره های حرفه ای بازی سازی که قرار بود به او داده شود. دیگری در هنرستان نمایش های آیینی در حال پذیرفته شدن بود. اما هر کدام از ایشان چه سرنوشتی پیدا کردند؟!

اولی که در تیم ملی والیبال نوجوانان انتخاب شده بود و بازی می کرد، به خاطر پدر، از حضور در تیم ملی کناره گیری کرد و وارد صنعت مواد غذایی شد. دیگری نیز به دلیل عدم رضایت پدرش از فضای فرهنگی فوتبال، وارد کار پوشاک مردانه شد. آن یکی که از طرف یک شرکت بازی سازی بورس شده بود به خاطر پدرش راهی دانشگاه شد، و اکنون که این مطلب را می نویسم کارشناسی اش را در دانشگاه امیرکبیر گذرانده و در حال دفاع از پایان نامه ارشدش در دانشگاه تهران است. اما جالب تر، آن یکی است که به شدت انیمیشن دوست داشت، اما چون فکر می کرد نقاشی بلد نیست و هیچ استعدادی در نقاشی ندارد نزدیک چهار دهه از عمرش را به کارهای دیگری پرداخت و اکنون دو سال است که نه تنها خودش فهمیده چه استعداد هنری خوبی در انیمیشن دارد بلکه یکی دو استاد برجسته هم او را تایید کرده اند.

جالب اینجاست که همه این نفرات با وجود اینکه به سمت هدف مورد علاقه‌شان نرفتند، ولی معدل کار و زندگیشان کم نشد و نسبتا توانسته اند گلیمشان را از آب بیرون بکشند. اما با این حال همه ایشان یک سرنوشت مشترک داشتند. و آن اینکه وقتی سنشان بیشتر شد، تا حدی استقلال مالی پیدا کردندT و بیشتر خودشان را شناختند، مصمم شدند که به سمت هدفشان حرکت کنند.

یکی می خواهد فوتبال را از سر بگیرد و حتی در لیگ انگلستان بازی کند. دیگری می خواهد هر جور شده با یک استودیو بازی سازی همکاری نزدیک و مستمر داشته باشد و حتی به صورت پاره وقت به چند استودیو بازی سازی مشاوره می دهد. دیگری هر گاه فرصتی پیدا می کند کاراکتر های کارتونی و انیمیشنی خلق می کند. از سرنوشت یکی از ایشان اطلاع دقیقی ندارم، فقط همین اندازه می دانم که در صنعت غذایی توانسته خوب پیش برود و کسب و کار گسترده ای داشته باشد ولی از اینکه آیا دوباره به سمت والیبال رفته یا نه چیزی نمی دانم. فقط همین اندازه می دانم که هر گاه این عبارت را می گفت که: «حاجیمون نذاشت که والیبال رو ادامه بدم» چشمانش به افق دوخته می شد.

البته نباید اینطوری داستان را وارونه کنیم که اگر هر کدامشان در چیزی که به آن علاقه داشتند وارد می شدند زندگیشان از این رو به آن رو می شد. اتفاقا حتی در دنیای داستان ها اینگونه روایت ها جذابیتی ندارد، چون داستانی خوب است که به قول ارسطو گره افکنی داشته باشد!، کنش داشته باشد!

مسیر رسیدن به علاقه ها به آن سادگی که فکر می کنیم نیست ولی سختی آن بیشتر از سختی هایی که در کارهای دیگر تجربه می کنیم هم نیست. به هر حال رسیدن به موفقیت چه در راه علاقه باشد و چه در راهی دیگر سختی خاص خودش را دارد. و سختی همان چیزی است که در داستان زندگی گره می اندازد و کنش ایجاد می کند. حالا چه این سختی، حاصل مخالفت پدر و مادر باشد یا ترس ما از شکست و آینده

پیشتر و در این مقاله،گفتم که محققین به یافته هایی دست پیدا کرده اند که از اکتسابی بودن علاقه پشتیبانی می کند. یعنی اگر به چیزی فکر می کردی علاقه نداری و بعد به خاطر شرایطی که در آن قرار گرفتی به آن چیز علاقمند شدی، خیلی تعجب نکن.

این یعنی همه این بچه هایی که به خاطر پدر و مادرشان به سراغ علاقه شان نرفتند و یا حتی آن پسر بچه ای که به خاطر عدم آگاهی خودش از استعدادش به سراغ انیمیشن نرفت و به سراغ کار دیگری رفتند، خیلی هم بی علاقه به کارهای دیگر نپرداختند. پس اگر علاقه ات را دنبال نکرده ای نگران و افسرده و آزرده خاطر نباش.

چون مهم تر از دنبال کردن علاقه، بالابردن معدل موفقیت است. آقای Hans Rosling در کتاب Factfulness، غرایز ده گانه ای از انسان را بر می شمرد که یکی از آن ها غریزه شکاف یا Gap Instinct است. این همان صفر و یکی دیدن است. یعنی اگر به دنبال علاقه ات نرفتی، برابر با این نیست که پس شکست خورده ای یا گزاره برعکس آن که می گوید: اگر به دنبال علاقه ات رفتی پس موفق شده ای!

موفقیت دکمه خاموش روشن چراغ نیست که فقط دو وضعیت داشته باشد، موفقیت گوره خر است! نه سیاه است و نه سفید، نه خط های سیاه روی زمینه سفید هستند و نه خط های سفید روی زمینه سیاه! همه با هم هستند که گوره خر را تعریف می کنند. موفقیت یک معدل است! معدلی که از جمع و تقسیم کامیابی ها و ناکامی ها در طول عمر انسان به دست می آید. رفتن یا نرفتن به سمت علاقه برابر با ناکامی نیست. ما به دنبال علاقه‌مان می رویم که احساس خوب داشته باشیم و احساس خوب داشته باشیم و احساس خوب از معدل ناکامی ها و کام‌یابی ها حاصل می شود و اگر این معدل بالا باشد، یعنی معدل موفقیت ما بالاست.

تازه بماند که به قول آقای Cal Newport نویسنده کتاب Deep Work یا کار عمیق، خیلی از کارهای ما در سیاه چاله اندازه گیری قرار می گیرند. یعنی هیچ خط کش یا ترازویی برای اندازه گیری آن وجود ندارد که ارزشش را بتوان با آن نشان داد و به سادگی احساس کامیابی کنیم. و همین باعث می شود که خیلی از کارهایی که کردیم از جمله مطالعه این مقاله را در کارنامه فعالیت هایمان به شمار نیاوریم و احساس کنیم این مقاله ای که در حال خواندنش هستم، وقت تلف کنی بوده و اگر آجر بالا انداخته بودی تا الان یک دیوار ساختمان را کمک کرده بودی که بالا برود و احساس کنی که کار مفیدی انجام داده ای.

از طرف دیگر بنابر آنچه در کتاب Factfulness در سال 2017 آمده، غریزه تعمیم پذیری که در وجود ما قرار دارد، یک ناکامی را به کل زندگیمان بسط می دهد. این یعنی وقتی نتوانسته ایم به سمت علاقه‌مان برویم پیش خودمان انگار می کنیم که همیشه ناکام بوده ایم. و این ناکامی را به همه فعالیت ها و سال های زندگیمان تعمیم می دهیم. فارغ از اینکه ما کامیابی های زیادی داشته ایم. اما چون در سیاه چاله اندازه گیری افتاده، به چشممان نمی آید و دچار خطای شناختیِ «نادیده گرفتن امور مثبت» می شویم.

از طرفی هم آقای Nir Eyal در کتاب Indistractable به مقاله جالبی اشاره می کند. او در این مقاله به شواهدی جالبی می پردازد. اینکه نوزاد انسان از هفت ماهگی الگوهای منفی بافی را خودآموز یاد می گیرد. حالا این منفی بافی در کنار غریزه ترس و غریزه تعمیم پذیری سه راس مثلث آتشین وحشت را برایمان می سازد و میان ما و علاقه‌مان حایل می کند. و برایمان مرز کشی می کند که اگر به سمت علاقه ات نروی همیشه در سیاه چاله ناکامی زندانی خواهی شد. و انگار نمی کند که اصلا مرزی در این میان وجود ندارد، چون موفقیت یک معدل است که از حاصل جمع و تقسیم کامیابی ها و ناکامی ها به دست می آید. ولی چون ما بسیاری از کامیابی هایمان در «سیاه چاله اندازه گیری» است و ذهنمان دچار خطای شناختی «نادیده گرفتن امور مثبت» و از هفت ماهگی هم منفی بافی را خودآموز یاد می گیریم. این تصور برایمان پدید می آید که تعداد ناکامی هایمان بیش از کامیابی هایمان است و معدل موفقیت ما پایین است چون برای خیلی از کامیابی‌هایمان مدرکی نداریم. غافل از اینکه نبود مدرک، مدرک نبود نیست!


امضاعلیرضا

یک آدم فضایی

Instagram: @alireza_khanjari

WebSite: www.khanjari.tv


موفقیتخطای شناختیکار عمیقکتابواقع گرایی
از علم هیچ گاه بد ندیدم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید