Alireza
Alireza
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

Corridor

چندماهی بود که به مدرسه شبانه روزی میرفتم.همه آدما برام جدید بودن و آشنایی کاملی نسبت به هیچکدوم نداشتم.همه بچه ها رو هر روز سر کلاسا و توی سالن غذا خوری میدیدم بجز یک نفر که هر هفته حداکثر یبار از اتاقش بیرون میومد و از قضا اتاقش آخر راهرو،جایی که هیچ چراغی نداشت بود.
صبح روز 28 ام ماه دسامبر با صدای جیغ یکی از دخترای مدرسه بیدار شدم و وقتی از اتاقم خارج شدم و رفتم به سالن غذا خوری دیدم همه یک جا جمع شدن،سعی کردم خودمو از بین جمعیت رد کنم و وقتی به صف اول جمع رسیدم جسد تکه پاره شده سارا دختر درسخون کلاسم رو دیدم که روی زمین افتاده.
مدیر مدرسه همرا ه با ناظم ها سر رسیدن و بعد از آروم کردن جو حال حاضر همه رو به اتاقاشون برگردوندن.
اونموقع تنها کسی که بیرون نیومده بود تا ببینه ماجرا از چه قراره همون پسری بود که اتاقش آخر راهرو بود.
بعد از این اتفاق بعضی خانواده ها احساس خطر کردن و بچشون رو از مدرسه بردن.
بعد از دو روز چندتا پلیس وارد مدرسه شدن و چند دقیقه بعدش زنگ مدرسه به صدا در اومد و با صدای مدیر همه به دفتر مدیر احضار شدیم و اینبار برخلاف همیشه پسر اتاق آخر راهرو هم اومده بود.
همه جلوی دفتر مدیر صف کشیدیم و یکی یکی وارد میشدیم تا ازمون بازجویی شه.
با دقت که به پچ پچ بچه ها گوش میدادم متوجه شدم اکثرشون به همون پسر شک دارن.
یک هفته بعد مثل همیشه وقتی نیمه شب شد هممون به اتاقامون رفتیم و خوابیدیم.
اون شب توی خواب دیدم که وارد اتاق آخر راهرو شدم و همه جا قرمز بود و اون پسر درحال سلاخی کردن بدن برهنه سارا بود.
وقتی فهمید من وارد اتاقش شدم برگشت سمتم و با لبخند شیطانی ای که داشت به سمتم حمله ور شد و من برای دفاع از خودم دستامو جلوی صورتم بردم که وقتی چشمامو باز کردم دیدم چاقویی وارد گلوش کردم و جلوی پام درحال جون دادن افتاده.
فردا صبح دوباره با صدای جیغ یکی از بچه ها بیدار شدیم و اینبار به حیاط مدرسه رفتیم،جایی که رفت و آمد حتی توی شب زیاده و اینکه کسی دست به قتل بزنه کار خیلی ترسناکیه،دوباره سعی کردم خودمو به صف اول برسونم و جنازه این بار هم مثل دفعه قبلی سلاخی شده بود و این دفعه هم یکی از همکلاسی هام بود که از قبل میشناختمش.
دوباره فردای اون روز پلیسا برای بازجویی اومدن.برخلاف دفعه پیش اون پسره نیومده بود و مثل دفعه پیش پلیسا به نتیجه ای نرسیدن و از مدرسه رفتن.
مدرسه اینبار نا امن تر شده بود و ما باز هم با بچه های زیادی خداحافظی کردیم.
شب که شد همه به اتاقامون رفتیم و بعد از یکم وقت گذروندن خوابیدیم.
دوباره اون شب خواب دیدم که وارد اتاق آخر راهرو شدم و اینبار اون پسر بجای سلاخی سارا داشت قربانی دوم رو سلاخی میکرد و مثل دفعه پیش بدون هیچ حرفی به سمتم حمله ور شد و مثل همون دفعه برای دفاع از خودم دستامو جلوی صورتم قرار دادم و بعد از باز کردن چشمام دیدم جسدش رو به روم افتاده.
فردای اون روز با صدای هشدار ساعت بیدار شدم و بعد از عوض کردن لباسام با خیال راحت از اتاقم بیرون رفتم،اینبار تصمیم گرفتم قبل از رفتن به غذاخوری برم به اتاق انتهای راهرو.
بعد از چند قدم که به اتاق نزدیک تر شدم متوجه میشم در اتاق بازه و قفل در شکسته شده،کمی استرس میگیرم و بعد از باز کردن در با جسد پسری که اینجا بود رو به رو میشم.
همینطور که متعجب بودم و نمیتونستم اتفاقی که افتاده رو درک کنم از اتاق میرم بیرون و سمت غداخوری میرم،بعد از وارد شدن به غداخوری میبینم که همه جور عجیبی نگاهم میکنن کمی که جلوتر میرم نگاهای عجیب بیشتری رو روی خودم حس میکنم برای همین کمی سرعت راهر فتنمو بیشتر میکنم و میرم توی دستشویی.
رو به روی آیینه وایمیستم و همینطور که سرم پایینه آبی به صورتم میزنم و وقتی سرمو بالا میارم میبینم ظاهر همون پسر رو به خودم گرفتم،میترسم و چندقدمی عقب میرم،دستامو روی صورتم میکشم تا مطمئن شم واقعیه.
سریع دستمو میبرم توی کیفم و شماره کلید اتاقم رو میبینم.36،دقیقا شماره اتاق انتهای راهرو تا از دستشویی خارج میشم قربانی دوم رو میبینم که جلوم وایستاده و با نگاه عجیبی از کنارم رد میشه و میره توی دستشویی.
کمی جلوتر میرم و اطرافم رو که نگاه میکنم میبینم سارا هم با دوستاش دور یه میز نشستن و دارن صبحانه میخورن،همینطور که بیشتر جلو میرفتم همه چی برام عجیب تر میشد تا اینکه به یه دیوار برخورد میکنم،سرمو میگیرم و عقب میام و میبینم برخلاف همه دیوار های مدرسه یه دیوار بتنیه که تاحالا مثلشو توی مدرسه ندیده بودم.
به پشت سرم نگاه میکنم و میبینم یه دیوار بتنی هم تو فاصله چندمتری ازم پشت سرمه و به فضای اطراف که نگاه میکنم متوجه میشم توی یه سلول داخل تیمارستانم،همینطور که ترسیده بودم و استرس داشتم در سلول باز میشه و دکتر اونجا وارد میشه،با اینکه تاحالا ندیده بودمش حس میکردم قیافش برام آشناس.
میشینه رو به روم و کیف کارش رو کنار دستش میذاره و بعد از صدا زدن اسمم حالمو میپرسه.
در جوابش ازش میخوام که بگه اسممو از کجا میدونه و جوری که انگار نا امید شده بهم نگاه میکنه و از نگهبانا میخواد تا بیان داخل سلول.
نگهبانا وارد میشن و بعد از اینکه میبندنم به تخت دکتر یه سرنگ وارد گردنم میکنه و از هوش میرم.
وقتی بیدار میشم خودمو توی مدرسه میبینم،ساعت دقیقا هفت و سی دقیقه صبحه و ساعتم به صدا در اومده،بعد از قطع کردنش لباسامو میپوشم و سراسیمه از اتاق بیرون میرم و به بالای در اتاق نگاه میکنم،اتاق 30.
همینطور که سوالات زیادی توی ذهنم بوجود میاد از اتاق میرم بیرون و وارد غذاخوری میشم و برخلاف دفعه آخر دیگه کسی نگاهم نمیکنه.
بعد از خوردن صبحانه میرم سر کلاس و از پنجره بیرون رو نگاه میکنم و غرق در افکارم میشم.

مدرسهراهروقتلقاتل
اگه داستانامو دوست داشتین لایک کنین و حتما نظرتونو راجبش بهم بگین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید