Alireza
Alireza
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

The first snow of Christmas

فقط حدود یک ساعت به سال نو مونده بود،نمیدونم چرا باید این زمان رو برای دیدن هم برای اولین بار انتخاب میکرد،حتما هدف خاصی داشته.
شونه ای بالا میندازم.سمت کمد لباسام میرم و نگاهی به داخلش میکنم،هوا خیلی سرد بود
نگاهم به کت چرمی ای که گوشه کمد بود میخوره،برش میدارم و نگاهی به داخلش میندازم.
هوم؛برای این هوا مناسبه
روی تخت میندازمش و لباس گرم و زرد رنگی رو برمیدارم و شلوار و کفشم رو هم انتخاب میکنم،بعد از پوشیدنشون کت چرمیمو تنم میکنم و کمی از ادکلنم رو به خودم میزنم.
از خونه بیرون میرم و سمت ایستگاه قطار میان شهری راه میوفتم،توی راه دونه های ریز برف شروع به باریدن میکنن.
دستمو زیرش میگیرم و وقتی با دستم برخورد میکنه لبخندی میزنم.
خیابونا خیلی خلوت بودن
همه یا رفته بودن توی خونه هاشون و یا توی راه برگشت به خونه هاشون بودن.
قدمامو سریع تر کردم
خودمو به ایستگاه رسوندم و وارد قطار شدم.
راه زیادی تا اونطرف شهر داشتم.سرمو روی شیشه قطار میذارم و چشمامو میبندم.
بعد از چهل دقیقه به مقصدم میرسم،پیاده میشم و از پله ها بالا میرم.
زیر مجسمه ای که گفته بود اونجا همو ببینیم وایمیستم و منتظرش میمونم.
یه دختر با بدن ریزه میزه و کاپشن صورتی رنگش نزدیکم میشه و دست تکون میده.
وقتی میبینم لبخندی میزنم،سمتش میدوم و محکم بغلش میکنم و با حس کردنش توی بغلم حسابی خوشحال میشم.
دقیقا همون موقع صدای ساعت مرکزی به نشونه نو شدن سال به صدا در میاد.
حالا فهمیدم هدفش چی بود
اولین دیدارمون
زیر بارش اولین برف کریسمس.

قطارکریسمسبرف
اگه داستانامو دوست داشتین لایک کنین و حتما نظرتونو راجبش بهم بگین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید