بلفاست
بلفاست اثری است متناقض. تناقض درست از همان نزاع پروتستان ها و کاتولیک ها شروع شده و مانند میکروبی تمام اثر را در بر گرفته . این میکروب به حدی عمل کرده که هر تیکه از این اثر مسیر مخصوص به خودش را در پیش میگیرد و این پیگیری مسیر در کمال ارامش هم اتفاق نمی افتد. لازمه هر اثری دیالکتیکی است که منجر به کنشی دراماتیک شود تا نظام های گوناگونی که میتوانند به اثر کمک کنند کنش را حل کرده و نسبت ها را تغییر دهند . تغییر نسبتی که منجر به کشف حقیقت هایی می شود که فقط از دست هنر بر می آید .
اما بلفاست دیالکتیک را در هر گونه نظام های خود به نحوی گذاشته که این نظام ها نه هدف یکسانی دارند و نه در کنشی یکسان قدم بر میدارند. این نکته که اتفاقا این اتفاقات در اثری رخ داده که نویسنده و کارگردانش یک شخص است و نمیتوان طناب توجیه را به گردن گزاره کلیشه ای عدم هماهنگی متن و کارگردان انداخت بیشتر بر این تناقض تاکید میکند. در واقع این عدم هماهنگی بیشتر از اینکه بتواند دیالکتیکی هنری نام بگیرد که از خیلی دور هم هست ، اشفته بازاری است که از عدم توانایی یکی از مهم ترین ویژگی های یک کارگردان موفق یعنی مدیریت پروژه دارد. ویژگی که در سینماس صنعتی شده هالیوود که روز به روز بیشتر دست و پا می زند تا از هنر دور شود حداقل رعایت می شود . بزرگترین چیزی که میتوان به اثار بلاک باستری هم نسبت داد همین مدیریت پروژه دست و پا شکسته و قابل قبولی است که ارائه میدهند .
با همه این تفاسیر چه چیزی است که این اثر را میتواند خاص کند . جواب در یک کلمه خلاصه می شود : قدرت و ذوق بصری کارگردان انقدر بالا هست که اگر اثری صامت می بود و این همه داستان سرایی های بی خود و بی جهت را هم ارائه نمیداد اثری به مراتب موفق تر می بود . در این ذوق همه ان چیزی که یک اثر سینمایی سطح بالا نیاز دارد رخ مینماید : از اشاره به بزرگترین و خاطره انگیز ترین نماهای تاریخ سینما تا اکسپرسیونیستی زیبایی که فقط هم بوسیله سیاه و سفید کردن به دست نیامده است . در واقع سیاه و سفید بودن فیلم فقط شروعی است بر عمل خلاقه تولیدی کارگردان در خلق تصاویری هنری .
نقطه اوجی که میتوان خلاصه همه اثر را در آن دید صحنه ای است که پسر و مادربزرگ به اتفاق هم به تئاتری رفتند .این تئاتر درست معنای واقعی دیالکتیکی را به نمایش میگذارد که هم به نحوی ادای دینی است به تئاتر و تراژدی هم با رنگی بودنش بر خلاف همه اجزای دیگر اثر زنده می نماید . زنده ای که در کنار همه دقایق مرده فیلم سینماتوگرافی کم نظیری خلق میکند.
در این سیاه و سفیدی ژست ها ، نماهای ۳ نفری که افراد مختلفی بیرون یا درون خانه ها هستند اما به نحوی نمود پیدا میکنند که خانه و مکان بی معنی می شود و همچنین سایه ها فقط هنر نمایان می شود . این سایه ها رسیدن درست به ارمان اکسپرسیونیستی اوایل قرن ۲۰ است جایی که هم در تئاتر و هم در سینما به دنبال طراحی نور و صحنه ای بودند که در آن خلقی صورت گیرد به دور از زرق و برق رئالیستیک یا در نسخه تکامل یافته ترش ناتورالیستی . اینجا هیچ رنگی انقدری اعتبار ندارد که زنده شود و نفس بکشد تا زمانی که به تئاتر و سینما و در کل به هنر می رسیم. این جامعه تعصب زده که مردم به خاطر گرایش های مختلف یک مذهب همدیگر را قتل و غارت میکنند و بی رحمانه میکشند مایه ای از زندگی درونش جریان ندارد . تنها جایی که میتوان نور و زندگی دید هنر است . هنر حقیقت نما که پسرک را به شیوه سینما پارادیزو محو تصویر میکند و پیرزن متعصب و خدا ترس را پایبند به قوانینش .
این خلف تصویر زیبا در کنار نویسندگی بی ربط و بی ارزش قرار گرفته است . هیچ مسئله ای و هیچ کنشی در این متن انقدر قوی نمی شود که شکل بگیرد . تا پایان فیلم فقط انسان هایی نقش ایفا میکنند که سردرگم در جامعه ای جنگ داخلی زده زندگی میکنند . نه از این جنگ تاثیر خاصی میپذیرند به جز لحظه ای که تصمیم به ترک میگیرند و نه سعی در حلش دارند. حتی این انسان ها در تمام پیچ و خم بنیان این نزاع و درگیری هم له شده اند و تصویر زوال حیوانی انسان را به دوش میکشند. تنها وجه اتصالی که این متن و ادم هایش را به تصویر خلق شده مرتبط می سازد زنده نبودنشان است . به درستی که این انسان ها و متن اعتباری از رنگ ندارند . در واقع متن و در کمکش موسیقی عامه پسندش و یا موقعیت های رقص و خانواده دوستی و غیره ای که در فیلم به نوعی به زور گنجانده شده از ترس سازندگانی نشئت میگیرد که بیشتر از اینکه به کنش و مسئله فیلم توجه کنند سعی میکنند صرفا یک حال و هوایی بی همه چیز در میانه فیلم خلق کنند که ربطی به اجزای دیگر نداشته و هیچ امکانی به اثر ارائه نمی دهد .
این همه بی ربطی قطعا کار بازیگران را سخت میکند . بازیگر صرفا با متنی روبه روست که هیچ چیز مطلقا به او ارائه نمیدهد و زمانی که دوربین اندکی از خودبسندگیش فاصله میگیرد تا فضایی به بازی و هنر خلاقه بازیگر دهد این بی مایگی تو ذوق میزند. به همین دلیل است که نقش پدر خانواده که برعهده جیمی دورنان است جز چند ژست کلیشه پدر زحمتکش که در بیشتر اوقات هم ژست هایی متناقض است و یا مادر خانواده که کاتریونا بالفه بازی میکند جز چند واکنش احساسی بی روح و فقیر چیزی برای ارائه ندارند. تنها نقشی که خوب بازی میشود خودبادی است که ان هم به دلیل زنده بودن روح کودکانه ای در اوست که کارگردان سعی در سرکوبش نداشته و اتفاقا به ان نیز دامن زده . به راستی اگر نقش این پسر بچه نبود شاید فیلم در لحظاتی حتی قابل دیدن هم نبود.
در کل بلفاست را میتوان اثری ضعیف که سینماتوگرافی قدرتمند و خلاقش در ان هدر میرود عنوان کرد. این سینماتوگرافی کارگردان صرفا اگر به عنوان مدیر فیلم برداری استفاده میشد میتوانست با بهره گیری بهتر از نظام های دیگر اثری زیبا بیافریند .
پایان
با تشکر
علیرضا