زمان زیادی از آن دوره ای که در ویرگول مینوشتم گذشته است. راستش خودمم خیلی تغییر کردم. بارها پیش آمده که میخواستم شروع کنم به نوشتن، اما کمبود وقت امانم نداد. هنوز هم امان نمیدهد. ولی سعی خودم را کردم و قصد دارم به این تلاش ادامه بدهم.
نوشته های من چیز خاصی در خود ندارد. آن موقع ها که شروع کرده بودم به نوشتن در ویرگول به دنبال شهرت اندکی بودم که وارد گروهی خاص شوم. وارد گروهی از هنرمندان، گروهی از روشنفکران که مسائلشان نه ناراحتی خاله و عمه که هستی شناسی باشد. نمیدانم به واسطه نوشتن بود یا نه ولی این گروه را بدست آوردم و رها کردم.
در طول این وقفه چندین ماهه، تئاتری کارگردانی کردم، یک سال است که استخدام آموزشگاه تئاتر شدم، تولید محتوای دیوانه واری کرده ام، قدم های مهم و در عین حال کندی برای نوشتن و درام نویسی برداشته ام، خودکشی کرده ام، با آدم های متفاوتی ارتباط برقرار کرده ام، سیگاری شدم، سیگار میکشم، مستقل شدم و کلی کارهای ریز و درشت دیگر که از بستر این نوشته خارج است.
اما پس از انجام دادن همه این ها بود که باز دریافتم من همان تنهایی هستم که سه سال پیش خودکشی کردم و نشد. من همانم که میخواستم مشهور شوم در نقد. همانی که از بچگی تنها بوده است.
شاید به همین دلیل است که فرم ناخودآگاه ذهنم به سمت پیاده شدن تمایل دارد. به سمت تخلیه شدن. به سمت رفتن به مسیری شخصی تر. بجای اینکه کسی تایید کند یا نکند. مورد قبول واقع شود یا نه. اخم ببیند یا نه. چشم قره تحمل کند یا نه. مسیری مملو از دروس زیاد و سنگین پزشکی، نوشتن و درام نویسی، کارگردانی، کار زیاد و سینما.
بله من هدف غایی ام فیلم ساختن نیست. سینما را هم در حد و اصالت تئاتر نمیدانم. اما برای من سینما جریانی از زندگی است که همیشه احساس بهتری دارم. همین. احساس آرامشی که سینما به من داده همانقدر مقدس است که احتمالا قبلا که نماز میخواندم به آن دست پیدا کرده بودم.
این دل نوشته ای بود برای شروع دوباره. حرف های زیادی شاید هست. اما گفتنش دردی از من و کسی که شاید بخواند دوا نخواهد کرد.
برای شروع از یادداشت بسیار کوتاهی که درباره شبح آزادی ساخته لوییس بونوئل نوشته ام شروع میکنم:
شبح آزادی توالی روایت است و نه یک روایت رشد یابنده. این دو از آنجایی متفاوت می شوند که روایت رشد یابنده مسیر موضوعی خویش را حول خود می سازد و جلو میبرد. اما روایات شبح ازادی تا اخرین روایت دنبال رشته تسبیحی هستند که یکدیگر را حول موضوعی پیدا کنند. از این منظر ساختار کلی روایت شبح ازادی به آوازه خوان طاس اوژن یونسکو شبیه است. آنجا نیز یونسکو در پی همین روند و الگو است. اما تفاوت آن ها نکته مهم ساختاری را درباره شبح ازادی به ما نشان می دهد. در نمایشنامه یونسکو محور موضوعی ابزوردیته و زوال انسانیت است. در هر روایت با توجه به بستری که در آن جاری میشود دیگر جزئی جدا نیست. از دیالوگ هایی ساخته شده که در کنار یکدیگر ساختار کاملی را پیدا میکنند. یونسکو به دنبال آن بوده که روایاتای کاملا متفاوت را به یکدیگر وصل کند. اما بونوئل روایات را به نمود عینی سورئال به یکدیگر متصل میکند. و اینطور مینماید که روایاتا بونوئل برخلاف یونسکو آن وجه خودبسندگی را نداشته و تا زمانی که در پیوستگی با دیگر روایات موضوع خویش را پیدا نکنند معتبر نمیشوند.
امیدوارم این روند قطع نشود. به یاد آن موقع ها
امضا: علیرضا