اگر بگویم سگسالی دردناکترین و تلخترین رمانی بود که تا به حال خواندهام اغراق نکردهام. تلخ بود. خیلی تلخ. حتی یکی دو جا در طول داستان اشکم هم درآمد.
سگسالی داستان یک پسر جوان به نام قلندر در سالهای ابتدایی بعد از انقلاب است که با فرار از دست ماموران امنیتی جمهوری اسلامی و بازگشت او به روستا و منزل پدریاش آغاز میشود. چرا فرار؟ چون قلندر در راهپیمایی اعضاء و هواداران سازمان مجاهدین خلق حضور داشته. آن قدر سریع فرار کرده که حتی فرصت نکرده از هادی مجتبایی که نشریه سازمان را به او میداده خبر بگیرد. مستقیماً از میدان هاشمی به ترمینال جنوب رفته و سوار اتوبوس شده و به شمسآباد برگشته. به خانه که میرسد با پدر و مادرش صحبت میکند و قرار میشود فعلاً مخفیانه در طویله زندگی کند تا آبها از آسیاب بیفتد. ولی این زندگی مخفیانه ۲۴ سال میشود. در این ۲۴ سال هر رنج و بلایی که فکرش را بکنید بر سر او میآید. نامزدش با دیگری ازدواج میکند و بچهدار میشود و در نهایت خودکشی میکند. پدرش میمیرد. مادرش علیل میشود و خواهرش هوو دار.
نویسنده این کتاب به خوبی فضای ذهنی اعضای سازمان مجاهدین خلق را از زبان قلندر به تصویر میکشد و روی کلمه «مقاومت» به شدت تاکید میکند. قلندر اعتقاد دارد این مقاومت به پیروزی و سرنگونی جمهوری اسلامی منجر خواهد شد. قلندر فکر میکند اگر روزی لو برود قطعاً اعدام خواهد شد ولی وقتی لو میرود بعد از ۶ روز آزاد میشود. چون اصلاً قلندر کاری نکرده بود که بخواهند مجرم بدانندش. سگسالی داستان کسی است که ۲۴ سال از زندگیاش را از دست داده است.
این کتاب توسط بلقیس سلیمانی نوشته شده و توسط انتشارات زاوش در سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.