زغالِ سرد گرفتهست دستِ من این بار،
به نامِ دین، درِ خانهات میزنم این بار.
که آخرالزمان است و دلِ خلقان مرده،
کسی دگر ز غفلتِ خویش برنخیزد این بار.
نه فکرِ معاد و نه اندیشهی ظهور است،
همه اسیرِ بازیِ ظلمت شدهاند این بار.
شرف بود آنکه جنازهایست و بینقاب است،
که ما جنازهوار به راه میرویم این بار.
زغالِ سرد که میگفت: همه چیز ریا شد،
کجاست مؤمنِ بالله در این دیار این بار؟
چنان حدیثِ نبی کآفتِ دین آید،
به آتشِ نار آزموده شود دیندار این بار.
فقط تویی توانگر به زنده کردنِ ما ،
منم آن—جنازهی افتاده—زنده کن این بار.
مجنون تبریزی