من از آن دسته افرادی بودم که نظم برایم حُکمِ هوا داشت. روی میز کارم یک خط کشیده بودم که مرزِ قرارگیری تلفن را با آن مشخص کرده بودم، بدون اتوی شلوار، نمیپوشیدمش و هزار جور خطکشی دیگر که اول فکر میکردم خیلی خوب است اما بعدها فهمیدم خودش یک نوع بیماری روحی است.
اما به هر حال من همین بودم که بودم! سعی هم میکردم بارِ این بیماریام را رویِ کسی نیندازم. مثلاً هر روز ساعت ۵ بیدار میشدم، دوش میگرفتم و بعدش شروع میکردم به آماده کردن لباسهایی که قرار بود آن رو بپوشم.
۳ دست کت و شلوار از یک برند و یک نوع پارچه و یک رنگ داشتم که هر دو هفته یک بار عوض میکردم و هر ۴ هفته یک بار، دو دست کت و شلوار قبلی را میدادم به خشکشویی خانوادگیمان. دو جفت کفش داشتم که معمولاً فقط یکی از آنها را پایم میکردم و یکی دیگر را رزرو نگه داشته بودم برای مهمانیها و مراسمهای رسمیتر.
مهشید همانطور که درِ دستشویی را باز میکرد، گفت:
- به والله که هیچی از خواب صبح واجبتر نیست.
تخممرغ را شکاندم تویِ ماهیتابه. از اینکه دقیقاً توی مرکز ماهیتابه نیفتاد، حرصم گرفت. از آن بدتر این بود که روغن بهاندازهی کافی داغ نشده بود که بعد از فرودِ تخممرغ، شروع صدایِ جیلیز ویلیز روغن بیرون بیاید. صدایم را کمی بلندتر کردم تا مهشید بشنود:
- علیا حضرت نیمرو میل دارن؟
مهشید با صورتِ خیس آمد بیرون، روی صندلی پشت کانتر نشست و همانطور که به جایی نامعلوم خیره شده بود، گفت:
- آره! بدمان نمیآید.
تخم مرغ اول تقریباً حاضر شده بود. کشیدمش توی بشقاب و گذاشتم جلوی مهشید. یک تخم مرغ دیگر برداشتم و این بار خیلی دقت کردم که دقیقاً وسط ماهیتابه بیفتد؛ موفق شدم! برگشتم به سمت مهشید و گفتم:
- خوب خوابیدی؟
مهشید، خمیازهای کِشدار تحویلم داد و گفت:
- آره! بد نبود.
نگاهی به ساعت انداخت. داشت دیرش میشد. نصفِ نیمرو را گذاشت لایِ نان و نان را هم گذاشت گوشهی لپش و رفت تا لباسش را بپوشد.
- داره دیرم میشه.
مدرسهی مهشید توی پاییزان بود؛ ستارخان. خودم هم هر روز باید تا فروزانفر میرفتم. حدود ۴۰-۴۵ دقیقهای راه بود که چون ساعت کاریام ساعت نُه شروع میشد، همیشه حتی زودتر از حد معمول هم میرسیدم.
همهی اینها را گفتم تا به اینجا برسم که بهخاطر همین بود که مسؤل اعتبارات بانک زنگ زد و با آن لحن گفت که قسطهایم عقب افتاده و چرا گوشیام را جواب نمیدهم، آنقدر دستپاچه شدم که یادم نیفتاد از کدام بانک زنگ میزند . فقط گفتم تا ظهر خودم را میرسانم بانک و موضوع را حل میکنم.
نزدیکهای ظهر بود که رسیدم جلویِ بانک. مدرسه مهشید تا یک ساعت دیگر تعطیل میشد و همین حالا هم میدانستم که احتمالاً به مهشید نمیرسم. جلوی در ایستادم. در کشویی کلی به خودش زحمت داد و با ناله و انگار که وظیفهاش نبود، برایم باز شد.
مستقیم رفتم پیشِ مسؤل اعتبارات بانک. مطمئنم که میدانست من پشت باجه منتظر ایستادهام. به نظرم این قاعدهی متصدیان بانک بود که مشتریان را نادیده بگیرند. صدایم را صاف کردم و گفتم:
- ببخشید! امروز با من تماس گرفته بودید.
+ بابتِ؟
- من سلطانیان هستم. بابتِ ...
مسؤل اعتبارات انگار که یکی از ابر بدهکاران بانکی را شکار کرده، سرش را بلند کرد و گفت:
+ آقای سلطانیان ما این همه زنگ میزنیم، این همه پیگیری میکنیم. اقساطتون عقب افتاده. ما که نباید این همه بابت پس گرفتن وامی که ...
مهشید بیست دقیقهای بود که توی حیاط مدرسه منتظرم ایستاده بود. مشخص بود که ناراحت است. کیفش را پرت کرد روی صندلی عقب و خودش آمد جلو. مشخص بود قهر است؛ میشناختمش!
- من معذرت میخوام.
نگاهش همچنان به بیرون بود.
- گفتم معذرت میخوام دیگه.
با همان حالت ناراحت به سمتم برگشت و گفت:
- اگه این گوشی دو هزار سال پیش رو بذاری کنار و یکی از این جدیدا بگیری، دیگه این داستانا برات پیش نمیاد. اتوماتیک قسطاتم میدی. اینطوری منم دیگه منتظر نمیمونم.
راست میگفت. هم باید روی خودم کار میکردم و هم قهرم را با تکنولوژی میشکستم.