Alireza Motamedi
Alireza Motamedi
خواندن ۴ دقیقه·۱۰ ماه پیش

مشکل مهاجرت دلتنگی و دوری نیست!

اگر با رفیقتون یا یکی از اعضای خانواده‌‌تون که تازه مهاجرت کرده صحبت کنید و بپرسید چه‌خبر؟ محتمل‌ترین جوابی که بهتون می‌ده اینه که: هیچی، همه چی خوبه. فقط دلتنگتونیم.

فقط دلتنگی، فقط دلتنگی. من هم اوایل فکر می‌کردم موضوع همینقدر ساده‌ست، یعنی دور می‌شیم و از جای خالی دوستامون و خانواده‌مون احساس غم بهمون دست می‌ده و فکر می‌کنیم که "دلتنگیم". که خب البته، معلومه که هستیم. اما مشکل مهاجرت دلتنگی نیست؛ مسئله اساسی ما بعد از مهاجرت و هرآنچه که تلنبار می‌شه روی سینه‌مون، یا گلوله می‌شه توی گلومون و حتی شبنم می‌شه روی گونه‌مون؛ مشکل "زبانی" و "اشتراک‌های فرهنگیه".

منظور از "زبان" هزاران سال تاریخ و فرهنگه

وقتی می‌گم مشکل اساسی زبانه، منظورم این نیست که چون "زبان انگلیسی"مون(یا زبان هر کشوری که توش هستیم) خوب نیست به مشکل می‌خوریم. نه، موضوع خیلی عمیق‌تر از این حرف‌هاست. ما درحال حاضر داریم با استفاده از زبان فارسی‌ای که هزاران سال فرهنگ و تاریخ خاص خودش پشتشه با هم ارتباط می‌گیریم و همگام‌سازی یک زبان خارجی با پس زمینه فرهنگی فارسی شدنی نیست(و بالعکس). حالا این یعنی چی؟ ببینید الان بدون اینکه نیاز باشه من توضیحی بدم شما با خوندن جمله‌ی پیش رو صدتا مطلب و تصویر و اخبار و ویدیو میاد جلوی چشماتون. اینو بخونید:"جدّی می‌فرماییییییید؟!! پس ما اینارو از کجامون درآوردیم؟!!! پپپپپپپه."

حتی ریتم خوانشتون هم ممکنه تغییر داده باشید. ما به ساده‌ترین شکل خودش وقتی از زبان حرف می‌زنیم با همچین معقوله‌ی پیچیده‌ای طرفیم. و این موضوع فراتر هم می‌ره، در ادبیات غنی می‌شه، در خیابون‌ها دست‌خوش تغییرات محیطی و فرهنگی می‌شه. در جغرافیای مختلف لهجه و گویش می‌گیره و حتی در اصناف هم به شکل دیگه‌ای نمود پیدا می‌کنه. مثلا، بازاری‌ها زبان خودشون رو دارن، پزشک‌ها الفاظ خودشون، استارت‌آپی‌ها به نوع دیگه‌ای. و تمام این‌ها در موازات هم، و گاهی درگیر با همدیگه، زبان فارسی رو می‌سازه.

البته این هم بگم که من متخصص زبان و زبان‌شناسی نیستم، و این‌هایی که می‌گم حاصل مطالعه‌ی مختصر و استدلال‌های شخصیمه. اما حقیقتا باید بپذیریم که دلتنگی عضو کوچکی از غمبار مهاجرته. و اصل اساسی این رنج مدام، عدم شکل‌گیری ارتباط‌های زبانی با مردمی هست که وارد کشورشون شدیم. برای همینم هست که بچه‌هایی که زود تصمیم به رفتن می‌گیرن با این موضوع راحت‌تر کنار میان. ولی کار برای کسایی که بعد از 25 سالگی(حدودی می‌گم) کوله‌بار سفر رو می‌بندن یکم سخته. اگرچه تمام این‌ها می‌تونه شخص به شخص فرق کنه، و البته که با تلاش و سعی در یکی شدن با جغرافیای جدید، حل شدنی هم هست.

تضادهای فرهنگی و شکل نگرفتن طنز

اگر از من بپرسید راحت‌ترین راه شروع گفتوگو، رفیق شدن و به طور کلی گپ زدن چیه؟ قطعا می‌گم: خنده، خنده و خنده. نیازمندی خندوندن و خندیدن هم شوخی و طنزه، و طنز به شکل باورنکردنی‌ای در دل فرهنگ و زبان جامعه جا گرفته. و چنان رابطه عمیقی با اقلیم و سیاست‌ها و تاریخ و ادبیات و هنر و شعر و مِثَل و اخبار و کلمه‌ها و آدم‌ها ایجاد کرده که مثل ما آدم‌ها نمی‌تونه مهاجرت کنه. مثلا شما جمله‌ی "بده بزنیم!" رو به هیچ وجه نمی‌تونید ترجمه کنید و باعث بشید کسی با یک زبان دیگه به شما بخنده. حتی اگر تمام کارهای آقا طهماسب رو از کلاه قرمزی و پسرخاله گرفته تا آخرین اپیزود "مهمونی" براش ترجمه کنید و توضیح بدید، باز احتمال خنده گرفتن ازش کمه. برای همینه که انیمیشن‌هایی که دوبله می‌شن با اختلاف از زبان اصلیشون برای ما بامزه‌ترن. چون "فارسیلیزه" شدن.

هر کشوری که برید پر از این شوخی‌هاست و منو و تو نمی‌فهمیمش. یهو بین همکاراتی و می‌بینی که یه‌چی می‌گن و می‌زنن زیر خنده و تو مجبوری -دور از جونت- مثل بُز بهشون نگاه کنی. برای همین به نظر من مهمترین عامل این تضادهای فرهنگی عدم کارایی طنز و شوخی از زبانی(منظورم زبان ذهن و فرهنگی ماست) به زبان دیگه‌ست. برای همین هم اکثر مکالمه‌هایی که ما با دوست‌های غیرفارسی زبانمون ایجاد می‌کنیم، گفتوگوهای جدی و بدون چاشنی طنز هست.

از این موضوع هم که بگذریم، به خاطر عدم تعلقمون به کشوری که توش زندگی می‌کنیم، معمولا توی برقراری ارتباط‌های سیاسی و تاریخی هم ناموفق می‌مونیم. بعد از یک مدتی هم تعریف کردن از فرهنگ کشورمون و تاریخمون و مابقی داستان‌ها خسته‌مون می‌کنه و نهایتن تنها موضوع‌های باقی‌مونده می‌شه صحبت‌های کاری، ورزشی، درسی و این‌ها. البته که گفتم، اگر تلاش کنیم که بیشتر خودمون را با محیطی که واردش شدیم درگیر کنیم، تمام این مسائل حل شدنیه. اما حداقل اوایلش به این شکله.

چرا دلتنگی مشکل نیست؟

من معتقدم که اگر ما می‌تونستیم وقت بیشتری رو با آدم‌های جدیدی که می‌شناسیم(خارجی) بگذرونیم و مشکل ارتباط "زبانی" نداشتیم، کم‌کم یه سایه‌ای روی "دلتنگی" می‌افتاد و همه چیز عادی می‌شد. اگرچه که خانواده رو نمی‌شه جایگزین کرد، با این حال خیلی از مشکلاتمون حل می‌شد. البته اینم بگم که سر و کله زدن ما با مفهوم و معنی "مهاجرت" حالاحالاها ادامه داره. من با خیلی از بچه‌هایی که از کشورهای مختلف اومدن بریتانیا حرف زدم، و به نظر میاد که جنس مهاجرت هیچکدومشون شبیه ما نیست. و این شبیه نبودن از اون شبیه نبودن‌هایی نیست که بگیم ما خیلی خاص و خفنیم، نه از اوناست که ناشی از یک خلاء فرهنگی می‌شه که خب صحبت ازش در این مقال نمی‌گنجه.

و در آخر اینکه به احتمال زیاد بیشتر بخوام راجع‌به این موضوع بنویسم، هم برای اینکه این مسئله برای خودم شفاف‌تر بشه(از خوبی‌های نوشتن) و هم اینکه شاید به کار کسی هم بیاد. همین.


مخ‌لص

علیرضا

دلتنگیمهاجرتزبان انگلیسیمهاجرت تحصیلیفرهنگ
من زاییده‌ی شکم آبستن کلمه‌ها بودم، و لابه‌لای کتاب‌ها به‌دنیا آمدم، تا خوردم، ورقم زدند و سر از جزیره‌ای دور درآوردم. #دیجیتال_مارکتینگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید