ویرگول
ورودثبت نام
علیرضا اسعدی
علیرضا اسعدی
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

داشتم با خودم فکر می‌کردم واقعاً سرماخوردگی در زندگیم نقش پر رنگی داشته یا نه؟

وقتی داشتم به سلول‌های حافظه‌ام فشار می‌آوردم که ببینم نزدیک‌ترین خاطره به دوران طفولیتم که مربوط به سرماخوردگی باشه چیه؟ بیشتر این ها به ذهنم آمد. برای هر کدام از این‌ها، شرح ما وقع کوتاهی نوشته‌ام: آمپول پنی‌سیلین: خب از آنجایی که من متاسفانه زیاد سرما می‌خوردم، سر و کارم با این آمپول زیاد بود و آنقدر به نظرم این مقدار زیاد بودکه مثالی که همیشه می‌زدم این بود که من به تعداد موهای سرم آمپول پنی‌سیلین زده‌ام. طبیعتاً مواجه من و این آمپول خیلی دوستانه نبود. هنگامی که آقا یا خانم دکتر، علی‌رغم دعا‌های کودکانه‌ای که می‌کردم من را از آمپول پنی‌سیلین معاف نمی‌کرد و مرا به خدمت مقدس و اجباری آمپول پنی‌سیلین مجبور می‌کرد. پدر و مادر کشان کشان مرا به سمت میدان تیر می‌برند و پنبه‌ی حاوی بی حسی به مانند آبی برای ذبح کردن تلقی می‌شد و سپس پرستار مربوطه با گفتن «شل کن، شل کن چیزی نیست درد نداره» به من تیر پنی‌سیلین را شلیک می‌کرد و من از رد این تیر می‌سوختم و واقعاً وقتی از روی تخت بلند می‌شدم مثل تیرخورده‌ها راه می‌رفتم و حس می‌کردم بدنم سوراخ سوراخ شده است. تقریباً یک 10 سالی است که پنی‌سیلین در زندگی من نقشی ندارد شاید علتش آن باشد که من سهمیه پنی‌سیلین خود را دریافت کرده‌ام و قدری از آن برای میان‌سالی یا کهن‌سالیم مانده باشد، الله اعلم. ویکس: قوطی پلاستیکی سبزرنگی که تقریباً نصف اندازه قوطی استوانه‌ای اسمارتیز آن دوران بود و دربش سرمه‌ای رنگ بود و مایع لزج سفید رنگی داخلش بود. طریقه‌ استفاده اش اینگونه بود که باید به ورودی بینی خود می‌مالیدی و بعد حس یک آتش‌گرفتی و تند خاصی می‌کردی و همین امر سبب می‌شد که راه مجاری تنفسی باز شود و آدم بتواند نفس بکشد و در ادامه بتواند بخوابد چون به حدی بینی‌هایم کیپ می‌شد که توانایی نفس کشیدن را از من می‌گرفت و نفسم به شمار می‌افتد و طبیعتاً نمی‌توانستم بخوابم و روی تشک می‌نشستم و گریه می‌کردم.سرنگ خالی (برای چکاندن آب و نمک در مجاری دوگانه بینی): وسیله شکنجه طفولیت که گاهی اوقات همراه با آب نمک کمی آبلیمو هم به آن اضافه شده بود و این امر باعث می‌شد که این وسیله کشنده‌تر هم بشه. طریقه استفاده به این نحو بود که من بیچاره باید دراز می‌کشیدم کف زمین و اجازه می‌دادم مادر با این سلاح شلیک کند و وقتی این شلیک صورت می‌گرفت من این درد را تا جمجمه خودم حس می‌کردم و یک حالت سوزش بدی بهم دست می‌داد و دوان دوان برای تخلیه این آب و نمک و سایر خلط‌ها به سمت دستشویی فرارمیکردم. بخاردادن شلغم: برای استفاده از بخار شلغم اول باید چادر سر می‌کردم و فراموش می‌کردم یک پسرم و در این حال شعر پسرا شیران مثل شمشیرن و دخترا موشن مثل خرگوشون برام تداعی می‌شد و خفت و خاری اش برایم دو چندان می‌شد. علت استفاده از چادر گل گلی مامان این بود که بخارات شلغم خدایی نکرده هدر نرفته و من حداکثر استفاده را انجام دهم و من در حالی که زیر چادر مامان بودم سعی می‌کردم این بخارات را تا اینکه تبخیر شوند ببلعم و مکش کنم به سمت مجرای تنفسی تا از شر ویروس‌های منحوس سرماخوردگی راحت شدم. البته مادرم هم برای اینکه از زیر کار درنروم با من زیر چادر بود و گاهی اوقات سرم را به زور به سنت قابلمه شلغم می‌برد.حالا که بحث نشانه‌ها و ابزارآلاتی که با آن‌ها زمستون سر می‌کنم ببخشید اشتباه شد منظورم سرماخوردگی را سرمی‌کردم تموم شد باید برسم به بحث اصلی که این بود چرا سرماخوردگی در زندگی من نقشی جدی داشت. یکی از مهم‌ترین نقش‌هایی که داشت باعث شده بود که من نتونم دوست‌پیدا کنم وتنها بمونم. شاید بپرسید چرا؟ بدیهی است کسی که از بینی‌هاش آب روان است چون آبشار نیکاراگوئه و چون تعداد دستمال‌هایی که با خود به همراه آورده است، کفاف آبریزش بینی‌اش را نمی‌ده مجبوره اولاً از لباس خودش و احیاناً رفیقش برای تمیز کردن استفاده کنه و خود این امر از آدم تصویر چندش و یک بی‌عرضه می‌سازه. حالا تا یادم نرفته بگم که من حتی بعضی از اوقات مجبور میشدم برگه از دفترم بکنم و با اون دماغم پاک کنم. یا یک خاطره دیگه مربوط میشه به زمانی که بچه صاف و ساده‌ای بودم و به جای اینکه بهانه‌های معلم پسندی چون دستشویی و آب‌خوردن را بهانه کنم به معلم زبان‌انگلیسیم در سوم راهنمایی در حالی که به شدت مستاصل شده بودم گفتم: «آقا اجااااازه مااااااا بریم فیش (فین) کنیم؟» و جواب شنیدم نه بترمرررگ سرجات. خلاصه که این موضوع نه تنها در مدرسه که در جمع فامیل هم ما را گوش گیر و به اصطلاح بچه‌ننه و بچه فیش فیشو کرده بود که اونجا هم کمتر کسی حاضر می‌شد هم‌بازی من بشه و من تا یک مدت مدیدی از هرگونه مهمانی بدم می‌آمد البته دلایل دیگه‌ای هم داشت اما در این مجال نمی‌گنجه. القصه این هم من و ماجرای سرماخوردگیم.علیرضا اسعدیداشتم با خودم فکر می‌کردم واقعاً سرماخوردگی در زندگیم نقش پر رنگی داشته یا نه؟


وقتی داشتم به سلول‌های حافظه‌ام فشار می‌آوردم که ببینم نزدیک‌ترین خاطره به دوران طفولیتم که مربوط به سرماخوردگی باشه چیه؟ بیشتر این ها به ذهنم آمد. برای هر کدام از این‌ها، شرح ما وقع کوتاهی نوشته‌ام:


آمپول پنی‌سیلین: خب از آنجایی که من متاسفانه زیاد سرما می‌خوردم، سر و کارم با این آمپول زیاد بود و آنقدر به نظرم این مقدار زیاد بودکه مثالی که همیشه می‌زدم این بود که من به تعداد موهای سرم آمپول پنی‌سیلین زده‌ام. طبیعتاً مواجه من و این آمپول خیلی دوستانه نبود. هنگامی که آقا یا خانم دکتر، علی‌رغم دعا‌های کودکانه‌ای که می‌کردم من را از آمپول پنی‌سیلین معاف نمی‌کرد و مرا به خدمت مقدس و اجباری آمپول پنی‌سیلین مجبور می‌کرد. پدر و مادر کشان کشان مرا به سمت میدان تیر می‌برند و پنبه‌ی حاوی بی حسی به مانند آبی برای ذبح کردن تلقی می‌شد و سپس پرستار مربوطه با گفتن «شل کن، شل کن چیزی نیست درد نداره» به من تیر پنی‌سیلین را شلیک می‌کرد و من از رد این تیر می‌سوختم و واقعاً وقتی از روی تخت بلند می‌شدم مثل تیرخورده‌ها راه می‌رفتم و حس می‌کردم بدنم سوراخ سوراخ شده است. تقریباً یک 10 سالی است که پنی‌سیلین در زندگی من نقشی ندارد شاید علتش آن باشد که من سهمیه پنی‌سیلین خود را دریافت کرده‌ام و قدری از آن برای میان‌سالی یا کهن‌سالیم مانده باشد، الله اعلم.


ویکس: قوطی پلاستیکی سبزرنگی که تقریباً نصف اندازه قوطی استوانه‌ای اسمارتیز آن دوران بود و دربش سرمه‌ای رنگ بود و مایع لزج سفید رنگی داخلش بود. طریقه‌ استفاده اش اینگونه بود که باید به ورودی بینی خود می‌مالیدی و بعد حس یک آتش‌گرفتی و تند خاصی می‌کردی و همین امر سبب می‌شد که راه مجاری تنفسی باز شود و آدم بتواند نفس بکشد و در ادامه بتواند بخوابد چون به حدی بینی‌هایم کیپ می‌شد که توانایی نفس کشیدن را از من می‌گرفت و نفسم به شمار می‌افتد و طبیعتاً نمی‌توانستم بخوابم و روی تشک می‌نشستم و گریه می‌کردم.


سرنگ خالی (برای چکاندن آب و نمک در مجاری دوگانه بینی): وسیله شکنجه طفولیت که گاهی اوقات همراه با آب نمک کمی آبلیمو هم به آن اضافه شده بود و این امر باعث می‌شد که این وسیله کشنده‌تر هم بشه. طریقه استفاده به این نحو بود که من بیچاره باید دراز می‌کشیدم کف زمین و اجازه می‌دادم مادر با این سلاح شلیک کند و وقتی این شلیک صورت می‌گرفت من این درد را تا جمجمه خودم حس می‌کردم و یک حالت سوزش بدی بهم دست می‌داد و دوان دوان برای تخلیه این آب و نمک و سایر خلط‌ها به سمت دستشویی فرارمیکردم.


بخاردادن شلغم: برای استفاده از بخار شلغم اول باید چادر سر می‌کردم و فراموش می‌کردم یک پسرم و در این حال شعر پسرا شیران مثل شمشیرن و دخترا موشن مثل خرگوشون برام تداعی می‌شد و خفت و خاری اش برایم دو چندان می‌شد. علت استفاده از چادر گل گلی مامان این بود که بخارات شلغم خدایی نکرده هدر نرفته و من حداکثر استفاده را انجام دهم و من در حالی که زیر چادر مامان بودم سعی می‌کردم این بخارات را تا اینکه تبخیر شوند ببلعم و مکش کنم به سمت مجرای تنفسی تا از شر ویروس‌های منحوس سرماخوردگی راحت شدم. البته مادرم هم برای اینکه از زیر کار درنروم با من زیر چادر بود و گاهی اوقات سرم را به زور به سنت قابلمه شلغم می‌برد.


حالا که بحث نشانه‌ها و ابزارآلاتی که با آن‌ها زمستون سر می‌کنم ببخشید اشتباه شد منظورم سرماخوردگی را سرمی‌کردم تموم شد باید برسم به بحث اصلی که این بود چرا سرماخوردگی در زندگی من نقشی جدی داشت. یکی از مهم‌ترین نقش‌هایی که داشت باعث شده بود که من نتونم دوست‌پیدا کنم وتنها بمونم. شاید بپرسید چرا؟ بدیهی است کسی که از بینی‌هاش آب روان است چون آبشار نیکاراگوئه و چون تعداد دستمال‌هایی که با خود به همراه آورده است، کفاف آبریزش بینی‌اش را نمی‌ده مجبوره اولاً از لباس خودش و احیاناً رفیقش برای تمیز کردن استفاده کنه و خود این امر از آدم تصویر چندش و یک بی‌عرضه می‌سازه. حالا تا یادم نرفته بگم که من حتی بعضی از اوقات مجبور میشدم برگه از دفترم بکنم و با اون دماغم پاک کنم. یا یک خاطره دیگه مربوط میشه به زمانی که بچه صاف و ساده‌ای بودم و به جای اینکه بهانه‌های معلم پسندی چون دستشویی و آب‌خوردن را بهانه کنم به معلم زبان‌انگلیسیم در سوم راهنمایی در حالی که به شدت مستاصل شده بودم گفتم: «آقا اجااااازه مااااااا بریم فیش (فین) کنیم؟» و جواب شنیدم نه بترمرررگ سرجات. خلاصه که این موضوع نه تنها در مدرسه که در جمع فامیل هم ما را گوش گیر و به اصطلاح بچه‌ننه و بچه فیش فیشو کرده بود که اونجا هم کمتر کسی حاضر می‌شد هم‌بازی من بشه و من تا یک مدت مدیدی از هرگونه مهمانی بدم می‌آمد البته دلایل دیگه‌ای هم داشت اما در این مجال نمی‌گنجه. القصه این هم من و ماجرای سرماخوردگیم.


علیرضا اسعدی

سرماخوردگیآمپولکودکی
یک دانشجوی مدیریت تکنولوژی و علاقه‌مند به نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید