ویرگول
ورودثبت نام
علیرضا زارع
علیرضا زارع
علیرضا زارع
علیرضا زارع
خواندن ۳ دقیقه·۴ روز پیش

پژوی سبز بابا

می‌شد که بهار از در سفید خانه‌ی ما سبز شود و می‌شد که پژوی سبز بابا خبررسان بهار باشد. راه شیراز تا بندر طولانی است و راه بندر تا شیراز طولانی‌تر. این جاده را بابا با پژوی اتاقدار بی‌طمطراقش اول هر ماه می‌رفت و آخر ماه برمی‌گشت. نیمه‌ی بهمن بود که قرار شد زمستان آن سال یک ماه بلندتر باشد و بابا تا آخر اسفند نیاید. که بندر بماند. این خبر را مامان به ما رساند. بابا به گمانم چند تا شغل داشت. یا دست‌کم جواب سوالهای مرا هر بار یک چیزی می‌داد. این که بابا بندر چه کاره است، فروشنده است یا کارمند یا چی، آن وقتها برایم سوالی اساسی به حساب نمی‌آمد. بی‌توجیه هم نیست، سوالی بود که جای یکی برایش جوابهای زیاد داشتم. جوابهایی که حالا که سن و سالی دارم، یکیش محض رضای خدا با عقل جور در نمی‌آید. هیچ چیز آن خاطرات البته، آن طور که بگویی منطق درست و حسابی داشته باشد، ندارد. گمانم این خصلت ذات خاطره باشد و به ما و مختصات خانوادگی ما ارتباطی نداشته باشد. زور آدم و مغزش به چی می‌رسد جز خاطره؟ که گذشته. تمام شده. باد هواست. بعد این که خاطره خلوت است. تو قادر مطلق خاطره‌ی خودی. و حتی قادر مطلق خاطره‌ی دیگران. جز خاطرات ما که در آنها هم از غریبی ما چیزی کم نمی‌شود. برگهای خاطرات من از آن خانه و آن سال سفید است. به خصوص زمستانش. در خاطره‌ام من و برادرم انگار که بی‌خانه باشیم، تمام روز را در کوچه بوده‌ایم. از تمام درهای کوچه یک شلنگ سبز بیرون بوده و ما آن سال تنها از آن شلنگها آب می‌خورده‌ایم. یک روز عصر، برفی بود یا به هر دلیلی، مانده بودم خانه. بابا زنگ زد و با من هم حرف زد: «قبل سال‌تحویل خانه‌ام بابا». لابد قبول کردم و یادم نیست که دیگر چه چیزهایی به او گفته‌ام. حتم دارم که نگفتم دلتنگ او شده‌ام یا چیزی شبیه این. نباید دلتنگ او بوده باشم. باید توی سرم خیال لواشکهای پشت واگنش را که برسد، پرورانده باشم. شیشه‌ی شربت ویمتو که پس داده. کیسه‌ی پفک‌هندی که پاره شده. کارتن پشمک که چکنه است و پژویی که روغن می‌ریزد. روزها سپری شد و بابا عید را رساند به آستانه. مامان انگار که با ما تعارف کند چیزی را قطعی نمی گفت: «می‌آید». «تو لباس خوبت را بپوشی می‌آید». «بیا موهایت را برس کنم، بابا که رسید ببیند». «بازار دم عید آنجا شلوغ است، بتواند می‌آید». هفته‌ی آخر اسفند آن سال برای کودکی که من بودم به ابهام گذشت. ابهام در اصل معنا. به صداقت مامان ظنین بودم و به خوش‌قولی بابا امیدوار. و یادم هست که از دو سه روز مانده به عید خواستم در رفع این ابهام قدمی بردارم. قدمی تا جلوی در خانه. بابا همیشه دم غروب می‌رسید. من عصر تا غروب آن سه روز آخر اسفند را به لباس اتوکشیده و موی برس‌زده و دمپایی به پا جلوی در خانه می‌نشستم. حتی یادم است که روز آخر یک پژو آمد. یک پژو که سبز بود و وارد کوچه شد و من پاشدم و پانزده بیست متر به سمتش رفتم. جلو آمد و معلوم شد و آن قدر که باید قد و قامت نداشت. باز امید داشتم و به شیشه‌ی جلوش چشم دوختم تا آفتاب ازش بیفتد و افتاد و بابا پشت فرمانش نبود. آقای علیمحمدی همسایه‌ی وسط کوچه بود که ماشینش را آخر سالی عوض کرده بود. مجید و سعید علیمحمدی که یکی پنجمی بود و یکی سومی، شعبه‌ی دو از در خانه بیرون آمدند و این طور که به یاد می‌آورم، شکل احمقها، زدند و رقصیدند. دمپاییم را که از پا درآمده بود و برگشته بود، صاف کردم و پا کردم و برگشتم خانه. آن سال، سال ۸۰، چند روز دیرتر، یعنی دقیقاً ششم فروردین، دم غروب تحویل شد.
«دنده عقب با اتو ابزار»
#دنده_عقب_با_اتوابزار

بابادنده عقب با اتو ابزار
۳
۰
علیرضا زارع
علیرضا زارع
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید