خاتون زیبای من سلام،
در این مجال اندکی که در میان دغدغههای هر روزهام پیدا کردم، تصمیم بر آن داشتم تا با نگارش این مرقومه شما را از احوالاتم با خبر سازم.
.
ابتدا باید بگویم که دلمان برای شما به شدت تنگ شده و هر روز بی قراری می کند.
امروز به ناگاه سوار بر مرکب که عازم دیار دیگری بودم، دلم یاد شما افتاد و مانند کودکی که مادرش را گم کرده در فراقتان گریستم.
.
عزیزِدل عطا،
تو چه کردی با دلِ من که اینگونه بی تاب دیدن روی ماهتان هستم.
با تمام اعضا و جوارحم می توانم حس کنم که بنده ی حقیر عاشق شما گشته ام و این دوری سبب خواهد شد که جان از بدن بیرون کنم.
.
نورالعین من،
دیگر تابِ دوری از شما را ندارم و با خودم عهد کرده ام که اگر از این سفر باز گردم، تو را در برابرم قرار دهم و به اندازه تمام روزهایی که نبوده ام به چشمانتان خیره گردم و مانند اکنون که اشک هایم مرا امان نمیدهد، برایتان چند بیت شعر بخوانم و در مقابلتان اشک بریزم.
.
تصدقت گردم،
تلخیِ هر روز و شبم که در فراق شما برایم وجود دارد فقط با یک چیز شیرین می شود و آن هم، شیرینی وصال است. دل در دل ندارم که روز این فاصله بنده ناچیز و شما پایان یابد. از شدت تلخی این روزها خواب و خوراکم مقداری بهم ریخته. تعداد روزهایی را که با یاد خنده هایت به خواب می روم از دستم خارج شده است.
.
فدایت شوم،
این غلام پیوسته در شکر است که دلبرکی چون شما در طالعش هستید و از این رو میتوجه میشوم که تا چه حد شامل توجهات ملوکانه شما بودم. مع الاسف وقت ضیق است و این چاکر و بنده ناچیز باید همراه با دیگر کاروانی ها همراه شوم تا به دیاری دیگر برسم.
.
.
عمرم روی عمرت عزیزِ دل،
در پایان این مهم را نیز یادآور می شوم.
برای مردمانِ سرزمینمان این حس غریب است که مردی با هیبت، برای دلبرک خود مرقومهای بنویسد و از دلتنگی هایش بگوید. پس حتما برای خودتان اسپندی دود کنید و به امامزاده بروید تا شمعی روشن کنید و از خداوندگار عالم که الرحمان و کریم است بخواهید که چشمان حسودان کور و بلاها دفع شوند.
«آمنت بالله و صلی الله علی محمد و آله»
.
.
تصدقتان عطا
پنجم اَمرداد سال یک هزار و چهارصد و یک هجری شمسی