دیروز در لابلای کارهای عقبافتادهام که در حال انجام شدن بودند، یکآن دلم خواست بروم سراغ کتابهای محمود دولتآبادی. و کمی در حرفهایش سفر کنم.
«نونِ نوشتن»اش را باز کردم. کتابی که شاید به مزاق خیلیها خوش نیامده باشد، به همان میزانی که هر اثری طرفدار و منتقد خودش را دارد. اما این کتاب برای من چیزی نبوده جز درس نوشتن، و چه بسا درس زندگی.
در بخشی از آن مطلبی خواندم، که دلم نیامد آن را اینجا نگذارم.
در آن قسمت خواندم:
«احساس میکنم روزبهروز زندگی میکنم؛ حتی ساعت به ساعت. احساس اینکه زمان لحظه به لحظه دارد زندگیام را میقاپد و من هیچ علاجی نمیتوانم بکنم دچار انزجارم میکند. این انزجار وقتی به حد خود میرسد که نمیتوانم در شبانهروز به اندازهای که لازم و بایسته میدانم، کار بکنم.»
حس میکنم اگر در ادامهی حرفهای او، حرفی بزنم چیزی نیست جز اضافهگویی. به جای آنکه چیزی اضافه کنم، ترجیحم این است که دوباره آن را برای خود بخوانم.