وقتی که میخوای بری همه ازت سوال میپرسن که چجوری قراره بری؟ اونجا قراره چیکار کنی؟ هدفت از مهاجرت چیه؟ و هزاران سوال مشابه دیگه ولی گاهی برای برخی از افراد قضیه کاملا برعکس اتفاق میافتد و به ایران برمیگردند.
به قول مهران مدیری در فیلم پل چوبی "رفتن که دلیل نمیخواد اون چیزی که دلیل میخواد موندنه"، درسته که با توجه به شرایط سخت کنونی ایران رفتن و مهاجرت کردن منطقیترین و تنهاترین راه برای دنبال کردن آرزوها و حتی در اکثر مواقع بدست آوردن یک زندگی عادی و عاری از تنش است، اما ممکن است در خلال اینهمه روند سریع زندگی و حرکت تمام جریانهای روزمره آدمهایی پیدا شوند که دلایلی یابند که به ایران بازگردند و هنوز تیکههایی از زندگی را در ایران لمس کنند. در این پست قصد دارم که داستانهایی را بررسی کنیم که افراد ایران را دوباره انتخاب کردند با وجود آنکه شرایط ماندن در خارج از این مرزها را داشتند.
اگر ده سال پیش از من میپرسیدید که چرا رفتی؟، مثه بقیه افراد با دلایل مختلف تحصیل و کار جواب قانعکننده پیدا میکردم و توجیه برای این مهاجرت ارائه میدادم ولی وقتیکه الان فکر میکنم چون اونموقع از دانشگاه صنعتی شریف لیسانس گرفته بودم سوار موج بسیار قوی اون دانشگاه شده بودم با اینکه زیاد دلیلی برای رفتن نداشتن "حداقل تصمیمی جدی برای خارج رفتن رو نداشتم" به همین دلیل تا آخرین لحظه اپلای نکرده بودم، یه جور بلاتکلیفی اون سن و اضطراب اینکه بعدش چی میشه، همیشه همراهم بود. معمولا جواب این سوالات با ادامه تحصیل میاد. سر این چهارراه چه کنم؟ مونده بودم، یعنی با اینکه افراد برای رفتن دلایل مختلفی دارند و هر موقع ازشون بپرسید دیگه تصمیم نهایی و جدی خودشون رو گرفته بودن، ولی من قاطعیتی همانند اونها رو نداشتم.
سال های بحث این بود که تو به اینجا تعلق نداری و در خونواده ما همیشه تو گوشم میخوندن که تو اینجا نمیمونی و باید بری. چون مامانم همیشه عذاب وجدان مشکلات زناشویی رو داشت و فکر میکرد که اشتباه اون بوده که من رو وارد این زندگی کرده همیشه بهم میگفت که تو باید بری و من تمام تلاشمو میکنم. وقتی من رو فرستادن برای درس خوندن اوایل همه چی خوب پیش میرفت و من هم اون ذوق اولیه زندگی در یک کشور مدرن رو داشتم ولی وقتی کم کم که گذشت باز هم احساس تنهایی من رو خفه میکرد و نمیتونستم تحمل کنم به همین دلیل وقتی که فشارهای روانی زیادی به من وارد شد تصمیم گرفتم که برگردم ...
با اوضاع اقتصادی بدی که در سال های 90 به بعد ایجاد شده بود، من هم مثه همه امیدی به ایران نداشتم و به همه میگفتم که حتی افغانستانم هم امید باریکی به پیشرفت داره ولی ایران نه، به همین دلیل میشه گفت من فرار کردم. وقتی که رفتم خارج به دلیل اینکه برای مقطع ارشد رفته بود با مشکلات مالی زیادی روبرو شدم و تنها شغلی که برای بچههای در اونجا میشد پیدا کرد گارسونی بود ولی بازم هم کفاف زندگی رو نمیداد با اینکه خیلی هم از بازگشت به ایران راضی نبودم ولی به خودم گفتم تو حداقل میتونی تو کشوری که همزبونتن جایگاهی رو پیدا کنی ...
فرزانه رفت کانادا و خانوادهاش کارهای اقامت کانادا رو براش کرده بودن، رفته بود که اونجا بمونه ولی یه مشکلاتی براش پیش اومد که برگرده. از قول خودش "مشکلی اصلی که برام پیش اومد بحث زبان بود" با اینکه خیلی زبانم تو ایران خوب بود و تافل داده بودم ولی وقتی که اونجا رفتم دیدم مث زبان فارسی نمیتونم ارتباط بگیرم و از موجودی که کلی معاشرت و شوخی با زبان فارسی میکرد به موجودی تبدیل شدم که نمیتونست چیزی رو درک کنه و خنگ به نظر میرسید. به همین دلیل موقعیت غیرقابل انتظاری رو برای من ایجاد کرده بود و باید برمیگشتم ...
محمد از کرهجنوبی بورس دکتری گرفته بود. کرههایی به شدت آدمهای مهربون و مسئولی هستن به طوریکه تو صف بانک هم کلی سوال بپرسی و وقت بقیه رو بگیری خم به ابروشون نمیارن ولی از بعد دیگر وقتی شما به عنوان ایرانی در کنار یک غربی قرار بگیرید به احتمال زیاد به شما توجه نمیکنن و به اون غربیها توجه میکنند. سطوح نژادی پرستی رو قشنگ میتونستی درک کنی و اون قضیه برام خیلی حساس شده بود. چون رشته من هم ارتباطات بود نمیتونستم تحمل کنم و به همین دلیل تصمیم گرفتم که برگردم ...
بعضی اوقات اوضاع بهقدری برات سخت میشه که تو تمام مشکلات و سختیهای مهاجرت رو به جون میخری تا به خودت بگی من تمام اینها رو میپذیرم چون مشکلاتی که تا الان داشتم خیلی شدیدتر و سختتر بودن، حداقل خارج رفتن بهتر است. پس اون اولی که داری میری دلیلی برای تحصیل و کار داری اما مهاجرت مثه یه پیچ یا تونل تاریکه که نمیدونی در آینده چه چیزهایی در انتظارته ...