این عکس را تصور کنید!
یک روز برفی در «زمستانی سخت». زمین، «لغزنده و ناهموار» شده و همین کافی است تا یک «ترافیک ملالآور»، سرِ «پیچ» خیابان اصلی ایجاد شود. «برف»، روی همه چیز را پوشانده و خیلی چیزها دیده نمیشوند. چیزی که زیاد در ترافیک به چشم میخورد، «پراید» است؛ البته «ماشینهای داخلیِ بهتر» و تعدادی «ماشین مدل بالای خارجی» هم هستند. در افق، «ساختمانِ مرتفع اما نیمهکارهای» را میبینید که نیمهٔ بالایش را «مِه غلیظ» پوشانده. ماشینها منتظر کوچکترین حرکت «جلوییها» هستند تا لاکپشتوار به حرکتشان ادامه دهند...
این عکس، توصیفی از وضعیت امروز جامعهٔ ماست!
در فصلی سخت از تاریخ این مرز و بوم قرار داریم؛ بر سر یک پیچِ تاریخی. مسیر، لغزنده و ناهموار است و همین، حرکتمان را کند کرده است. از آسمان این دوران، حرفهایی بیپایه و آبکی با ظاهری سفید و درخشان میبارد و مثل برف، روی زمین افکار ما تلنبار میشود و روی حقایق را میپوشاند. بیشتر مسافران این مسیر عواماند؛ همانهایی که ظاهراً به سوی مقصد در حرکتند اما با کوچکترین ضربهای چپ میکنند! البته همهٔ مسافران، عوام نیستند؛ خواصِ اهل تفکر و متحولشدهای که از دل عوام برخاستهاند و همچنین عدهای بالانشین که اصلاً یادشان رفته روزی از همین عوام بودهاند هم هستند. در افق پیش رو، بنای نمادینِ جامعه و حاکمیت را میتوان دید؛ یک آسمانخراشِ مدرن که البته نیمهکاره است و سر و تهش را نمیتوان یافت!
از اینها که بگذریم، همه، چشم به حرکت آنهایی دوختهاند که جلوی جمعیت قرار دارند؛ امید جامعه به آنهاست که البته اگر آنها حرکت کنند اما هر یک از اعضای جامعه به سهم خودش پیش نرود، همچنان در این گردنهٔ تاریخی باقی خواهیم ماند...
پ.ن:
مفصلاند زمستانها
و برف نسخهٔ خوبی نیست
برای سرفهٔ گلدانها!
گلی نمانده، خودت گل باش
تو را بکار و شکوفا شو
تو را بچین و تو را بو کن!