پیام داد که کتابفروشی هستی؟! میتونم بیام و ببینمت؟!
گفتم در خدمتم و جواب داد: میام پیشت. خیلی دوست داشتم آتشنشان شوم. تحصیلات آکادمیکِ بهدردنخور، مانع شد. عوضش کتابفروش شدم و خیلی خوشحال و راضیم از شغلم. شغلی که یکی از ویژگیهایش یافتن رفقایی ناب در میان کتابها است. فرهاد عزیز یکی از همانهاست. آتشنشان است. یک آتشنشان نمونه. مستند هم میسازد. و البته یک کتابخوانِ دوستداشتنی هم هست. آمد داخل و سلام و احوالپرسی کردیم، البته به سبک جدید. اگر زمان قبل از کرونا بود حتماً همدیگر را محکم در آغوش میگرفتیم. پرسید کتاب جدید چی آمده؟! یک کتاب بده حالم رو خوب کنه. همیشه همین را میگوید. مثل خیلی از ماها با مطالعهٔ کتاب خودش را سرزنده و سرحال نگه میدارد. راجع به کتابها گپی زدیم و یک کتاب جدید بهش معرفی کردم. بعد از کمی واکاوی کتاب مذکور، کتاب را کناری گذاشت و گفت همان کتابی را که امروز شروع کردی و استوری گذاشتی را میبرم. کتاب «بهترین قصهگو برنده است» را میگفت. بهش دادم و بعد راجع به کتاب دوازدهم و پویش جدیدی که پیرامونش شکل گرفته توضیح دادم. آن را هم برداشت و گفت باید یواشکی ببرم خانه. گویا آنقدر کتاب خریده و برده خانه، همسرش شاکی شده است. البته در ادامه گفت یواشکی هم که میبرم، بعداً متوجه میشود. اینها دغدغهها و مشکلاتی است که کتابخوانها خوب درکش میکنند. موقع بیرون رفتن، از وی تقاضا کردم در تاریکی کتابفروشی عکسی بگیریم تا با ماندگار کردن خاطرهٔ حضورش در این روزها، کمی از بار این ظلمتی که در نبود مشتریها سنگینتر شده است کم کنیم. عکس گرفتیم و تا جلوی در گفتگویی پیرامون سینما و فرهنگ و ادبیات داشتیم. گفتگویی که حسابی بالا گرفت و آنقدر ادامه یافت تا تگرگی شدید، همچون لشگری وحشی به زمین حملهور شد و فرهاد را در کتابفروشی ماندگار کرد. به زودی قرار است دفتر سینماییاش را افتتاح کند انشاءالله. گفتگو به درد دلهای فرهنگی ختم شد و بعد از پشت سر گذاشتن تگرگ، رفت. بلافاصله ابرها کنار رفتند و آفتاب، سایهاش را بر تن شهر پهن کرد. چقدر زمین و زمان زیبا شده بود. جای مشتریهای کتاب در پیادهروی خلوتِ راستهٔ کتابفروشان، بیش از پیش خالی بود. جای همه شما خالی.
#خاطرات_روزانه_یک_کتابفروش
۱۴ فروردین ۱۳۹۹