a.rockab
a.rockab
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

آخرین دیدار


بازم زودتر رسیده بودم سر قرار

همیشه استرس داشتم که زودتر برسی و منتظر من بمونی

هرچند این انتظار رو برای تو آزار دهنده می‌دونستم اما خودم نه تنها مشکلی با منتظر موندن نداشتم بلکه عاشق این انتظار بودم

نشستم پشت همون میزی که همیشه باهم می‌نشستیم

ظهر بود و هیچ‌کس تو کافه نبود

رو به در نشستم که هروقت اومدی ببینمت

کافه مثل همیشه تاریک بود

مدام در ذهنم اومدنت رو تجسم می‌کردم و رفتارم رو موقع دیدنت مرور می‌کردم

گاهی هم بعضی جاهایش رو اصلاح می‌کردم

خیلی نگذشت که رسیدی

به موقع اومدی، یعنی همیشه دیر میومدی و دیر اومدنت به موقع اومدن بود

البته خوبیش این بود که همیشه به یک مقدار دیر میومدی

اومدی نشستی روبروم، اون‌قدر سرد و بی‌حوصله سلام کردی که همه نقشه‌هایی که کشیده بودم از بین رفت

کمی باهم صحبت کردیم که اومد بالای سرمون

همون دختر ساکت و پرتحرکی که مسئول سالن کافه بود

مِنو رو گذاشت، توضیحاتی داد و رفت

مثل همیشه نبودی، خیلی وقته که مثل همیشه نیستی

من ولی با شور و هیجان منو رو بالا و پایین کردم و سفارش دادم

تو هم که گویی حوصله نداشتی انتخاب کنی از روی دست من تقلب کردی

نگاهت کردم

گفتم چی شده؟! گفتی هیچی

ساکت بودی، حرفی نمی‌زدی

خیلی وقت بود که حرف‌ نمی‌زدی، مثل این که حرفات ته کشیده باشه

فقط همون حرف‌های کلیشه‌ای و ثابت

البته گاهی هم دعوا می‌کردیم

سر چیزای کوچیک و مسخره

توی دعواها حرف‌های جدید می‌زدی

خیلی وقت بود دعوامون نشده بود، نمی‌ذاشتم کار به دعوا بکشه

سفارش اومد، خوردیم

گه‌گاه نگاهت می‌کردم، با همان شور و عشق همیشه

تو هم در جواب نگاهم لبخند می‌زدی

لبخندی که خیلی وقت بود تصنعی و مبتذل شده بود

کمی گذشت

مشغول گوشی همراهت شدی

منم گوشی رو درآوردم، کمی ور رفتم و باز گذاشتم داخل جیبم

گفتم بریم؟!

گفتی بریم.

بلند شدیم، حساب کردیم و رفتیم

سر خیابون از هم جدا شدیم

بهم گفتی از من ناراحت نباشیا

گفتم نه، چرا ناراحت باشم

رفتی، من سر جام مونده بودم و وقتی به خودم اومدم تصمیم گرفتم برگردم کافه

برگشتم، همان‌جا نشستم

هنوز صندلی گرم بود

دوباره خیره شدم به در ورودی

غرق در همون انتظار که به شدت برام جذاب و شیرین بود

دختری که مسئول سالن بود حالم رو درک کرد

چون اصلا جلو نیومد و گذاشت تو حال خودم باشم

دیگه هیچ وقت ندیدمت

حتی برای خداحافظی

الان سال‌ها گذشته و هنوز هم گاهی میام پشت همون میز می‌شینم و به در خیره می‌شم

البته کافه همه چیزش تغییر کرده و دیگه نمیشه گفت همون میز و همون صندلی و همون در

ولی حس من هیچ تغییری نکرده

همون حسه

همون حس مبهم آخرین دیدار


علی رکاب هستم، یک کتابفروش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید