آمد جلو، دست گذاشت روی شانه برادرش و گفت برای یک نوجوان چهارده ساله کتاب مذهبی چی پیشنهاد میدید؟! پرسیدم زیاد کتاب میخونه؟! گفت بله و ادامه گفتگو شکل گرفت. بعد از اینکه چند کتاب به برادرش معرفی کردم و نشست به تورق کتابها، گفت برای خودم چه پیشنهادی داری؟! چند کتاب هم برای خودش معرفی کردم و کمکم یخ بینمان باز شد و سؤالی طرح کرد:
ماجرای این #اتاق_خیال چیه؟!
گفت من شما را نمیشناختم. از طریق استوری کسی با صفحه اینستاگرام شما آشنا شدم. اتاق خیال برایش خیلی جذاب بود. تاریخچه و فلسفه اتاق خیال را برایش شرح دادم. این که قرار بود اتاق یک آدم کتابخوان باشد، آن هم پشت شیشهای در مرکز شهری شلوغ و پرهیاهو. این که اسمش را خود مخاطبانش انتخاب کردهاند. که اتاق خیال در واقع تمام کتابفروشی است و آن میز و صندلی فقط نمادی از اتاق خیال است و اصلاً برای کسی که دنیای متن و خیال را درنوردیده، همه عالم اتاق خیال است. خلاصه که حسابی باهم پیرامون اتاق خیال صحبت کردیم و بعد بهش پیشنهاد دادم که با برادرش بنشینند آنجا، کتابهای پیشنهادی را تورق کرده و یک چایی مهمان ما باشند.
موقع رفتن آمد و مفصلتر راجع به خود خیال صحبت کردیم. بعد از گفتگوها وقتی بهش گفتم پیش ما بیا، گفت من دیگه همه کتابامو از اینجا میخرم. گویا مثل خود من خیلی از بحثها لذت برده بود. دست آخر یک کتاب هم برای خواهر شش سالهاش خرید و با همدیگر خداحافظی کردیم و رفتند. هم خودش و برادرش و هم کتابهایی که برای همیشه از کتابفروشی رفتند که رفتند.
#خاطرات_روزانه_یک_کتابفروش
یک #کتابفروش۲۴ساعته
۱۸ خرداد ۱۳۹۹