دیروز به صفحه اینستاگرامم دایرکت داد:
علی آقا سلام
سال نو مبارک
پیک موتوری نمیخواید برا این ایام؟
ما هم فعلاً پیک داشتیم و نیازی نبود، اما برای احتیاط شمارهاش را گرفتم. پیکیهایمان آمدند و یکی مسیر شمال غرب را برد و دیگری جنوب غرب را، دیروز هم مسیرهای دیگر را فرستاده بودیم. آنچه مانده بود، مسیرهای تک و توک بود و در نقاط مختلف تهران پخش میشد. همهجا بود. شمال، جنوب، شرق، غرب. تصمیم گرفتم همه بستهها را به مقصد برسانم تا دو روز تعطیلی فاصله زیادی بین سفارش و دریافت ایجاد نکند. همه بسیج شده بودند. حتی از همکاران عزیزم هم تقاضا کردم تا مسیرهای اطراف منزل خود را ببرند و آنها هم تا جایی که میشد قبول زحمت کردند. حالا مانده بودم با این بستههای پخش و پلا چه کنم. زنگ زدم به همان شمارهای که دیروز آن بندهخدا برایم فرستاده بود. اول نشناخت و متوجه نشد و گفت اشتباه گرفتهاید. اما بعد شناخت و وقتی برایش شرایط را توضیح دادم گفت مشکلی نیست. پیکیهایی که صبح بستهها را برده بودند، هواشناسی را دیده و گفته بودند بعدازظهر هوا بارانی است. من هم این نکته را پشت تلفن به وی متذکر شدم. باز هم گفت مشکلی نیست و تا یک ساعت دیگر آنجا خواهم بود. رسید، توضیحات را دادم. هرچه خواستم قبل از اعزام درباره هزینه با وی توافق کنم، قبول نکرد و گفت من اصلاً از شما پول نمیگیرم. هم عاشق کتابها بود و هم دوستدار و طرفدار ما و کتابفروشی. به خاطر ارادتش به کتابها آمده بود. اولین پیکیای بود که بعضاً بستهها را به جای اینکه با آدرس یا نام فرد بخواند، با کتابهایشان صدا میزد. وسط برنامهریزیاش برای ترتیب بردن بستهها، بر سفارشات و بستهها اضافه میشد. گفت تا شما بستهها را آماده کنید، من نمازم را بخوانم. رفت نمازخانهٔ نقلی انتهای کتابفروشی و برگشت، اما آماده کردن یک بسته دیگر باعث شد بار دیگر در رفتنش تأخیر به وجود بیاید. همکارم از او بابت تأخیر و زحمتی که بهش دادیم عذرخواهی کرد. گفت: این چه حرفیه، کار کتاب هیچوقت زحمت ندارد. راهی شد و رفت. و من در میان کتابها یک دوست جدید پیدا کردم.
#خاطرات_روزانه_یک_کتابفروش
۱۱ فروردین ۱۳۹۹