دست تکان دادم.
اتوبوس ایستاد و پریدم بالا.
صندلیها همه پر بودند.
ایستادم و تکیه دادم به حفاظ پشت راننده. کمی که گذشت متوجه شدم زیر پایم یک دبه هست که رویش یک تکه فرش چسباندهاند و ظاهراً مخصوص نشستن است. نشستم. راننده احتمالا برای خنک شدن، در اتوبوس را باز گذاشته بود. من در آستانه در روی یک دبه نشسته بودم. قاب پیش رویم وصف ناپذیر است و حتی اگر فیلمی که در اسلاید دوم گذاشتم هم ببینید، گمان نمیکنم بتوانید حساش را درک کنید. کتاب را درآوردم و در کتاب غرق شدم. واقعاً غرق شدم. کمی که گذشت سرم رو بالا آوردم و با صحنهای خاص مواجه شدم. همه خواب بودند. سکوت و سکون همه فضا را در بر گرفته بود. چهره راننده در دسترسم نبود. شاید او هم خوابیده بود. اتوبوس در حرکت بود، ولی گویا زمان در داخل اتوبوس متوقف شده بود. شاید من هم خواب بودم. یاد فیلم اینسپشن افتادم. هنوزم با خواب درگیرم. نمیدانم وقتی میخوابیم کجا میرویم. شاید همه ما خواب هستیم.
خُب «وقتی خواب میبینیم حس میکنیم واقعی است. فقط وقتی بیدار میشویم متوجه میشویم چه چیز عجیبی بوده است.»
شاید «خلق یک رؤیا راحتترین راه برای این باشد که مرز میان حقیقت و رؤیا را فراموش کنیم.» و این که «چه کسی دوست دارد ده سال توی یک رؤیا گیر بیفتد؟ البته که به آن رؤیا بستگی دارد.» اما «لایههای مختلف خواب توی هم بی ثباتی به وجود میآورد.» و اگر «جهش ایمان را بر اینکه مثل یک پیرمرد پر از حسرت منتظر باشی و در تنهایی بمیری ترجیح میدهی» باید «به حقیقت برگردی»
به حقیقت برگرد
نگران نباشید، آخر خط، همه از خواب بیدار و از اتوبوس پیاده شدند.
#یادداشتهای_روزانه_یک_کتابفروش
یک #کتابفروش۲۴ساعته
۰۱ تیر ۱۴۰۰