a.rockab
a.rockab
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

خوان هشتم

محصل که بودم عاشق ریاضی بودم، ریاضی و فیزیک. دیوانه‌وار دوستشون داشتم. ریاضی، فیزیک و ادبیات. هنوز هم دوستشون دارم. شدت علاقه‌ام به حدی بود که شیفته معلم‌های این دروس هم می‌شدم. یکی از اون‌ها دبیر ادبیات دبیرستان بود. مردی درشت اندام با ریش و سیبیل بلند و چهارشونه، با کت و شلوار مشکی و قد بلند. صداش کلفت بود و همیشه یک تسبیح به دست داشت. شبیه لوتی‌های فیلم‌ها بود. خیلی جذبش شده بودم. اُبُهتش ستودنی بود. اون‌قدر ابهت داشت که حتی من هم سر کلاسش آروم می‌نشستم و صدام در نمیومد. جدی بود. جدی و سنگین. جذاب بود، همان‌قدر که یک مرد باید باشد. مرد بود. طوری بود که هیچ‌کس نمی‌تونست تصور کنه روزی این مرد خم میشه یا می‌شکنه. ستون بود. می‌شد بهش تکیه کرد. ولی من شکستنش رو دیدم. وقتی که با صدای بلند و لرزان، همراه با بغض و اشک شعر خوان هشتمِ اخوان ثالث رو سر کلاس خوند. توی کلاس قدم می‌زد و می‌خوند. بدون شک باشکوه‌ترین شعری بود که از زبان یک انسان می‌شنیدم. دوباره و بارها اون شعر رو خواندم، ولی هیچ‌گاه شکوه اون روز را نداشت. اون شکوه رو فقط دوبار دیگه تجربه کردم. این دوبار هم صرفاً به خاطر این که من رو یاد خوان هشتم اون روز انداخت. بار اول بماند. بار دوم هم موقع دیدن این فیلم، شنای پروانه.


یادم آمد

هان!

داشتم می‌گفتم:


آن شب نیز

سورت سرمای دی بیدادها می‌کرد

و چه سرمایی

چه سرمایی


باد برف و سوز وحشتناک


لیک آخر سرپناهی یافتم جایی


گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس

قهوه‌خانه گرم و روشن بود، همچون شرم

هم‌گنان را خون گرمی بود.

قهوه‌خانه گرم و روشن، مرد نقال آتشین پیغام

راستی کانون گرمی بود.


مرد نقال

آن صدایش گرم، نایش گرم

آن سکوتش ساکت و گیرا

و دمش، چونان حدیث آشنایش گرم

راه می‌رفت و سخن می‌گفت.


چوب‌دستی منتشا مانند در دستش

مست شور و گرم گفتن بود.


صحنه میدانک خود را

تند و گاه آرام می‌پیمود


همگنان خاموش

گرد بر گردش

به کردار صدف بر گرد مروارید

پای تا سر گوش:


هفت خوان را زاد سرو مرو

یا به قولی "ماخ سالار " آن گرامی مرد

آن هریوه خوب و پاک آیین روایت کرد:


خوان هشتم را

من روایت می‌کنم اکنون

من که نامم ماث


همچنان می‌رفت و می‌آمد.

هم‌چنان می‌گفت و می‌گفت و قدم می‌زد:


قصه است این

قصه

آری قصه درد است


شعر نیست

این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است

بی‌عیار و شعر محض خوب و خالی نیست

هیچ -همچون پوچ- عالی نیست


این گلیم تیره بختی‌هاست

خیس خون داغ رستم و سیاوش‌ها

روکش تابوت تختی‌هاست


اندکی استاد و خامش ماند

پس هماوای خروش خشم

با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود، خواند:


آه

دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر

شیر مرد عرصه ناوردهای هول

پور زال زر، جهان پهلو

آن خداوند و سوار رخش بی‌مانند

آن که هرگز

چون کلید گنج مروارید

گم نمی‌شد از لبش لبخند

خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان

خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند


آری اکنون شیر ایرانشهر

تهمتن، گرد سجستانی

کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان

در تگ تاریک ژرف چاه پهناور

کِشته هرسو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر

چاه غدر ناجوانمردان

چاه پستان

چاه بی‌دردان

چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور

و غم انگیز و شگفت آور


آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند

در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود


پهلوان هفت خوان اکنون

طعمه دام و دهان خوان هشتم بود


و می‌اندیشید

که نباید بگوید هیچ

بس که بی شرمانه و پست است این تزویر

چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ


بعد چندی که گشودش چشم

رخش خود را دید


بس که خونش رفته بود از تن

بس که زهر زخم‌ها کاریش

گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می‌خوابید


او از تن خود

بس بتر از رخش

بی‌خبر بود و نبودش اعتنا با خویش


رخش را می‌پایید.


رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی همتا

رخش رخشنده

به هزاران یادهای روشن و زنده...


گفت در دل:

رخش!

طفلک رخش!

آه!


این نخستین بار شاید بود

کان کلید گنج مروارید او گم شد


ناگهان انگار

بر لب آن چاه

سایه‌ای دید

او شغاد

آن نا برادر بود

که درون چه نگه می‌کرد ومی‌خندید

و صدای شوم و نامردانه‌اش در چاهسار گوش می‌پیچید......


باز چشم او به رخش افتاد

اما...

وای!


دید


رخش زیبا

رخش غیرتمند

رخش بی‌مانند

با هزارش یادبود خوب

خوابیده است

آنچنان که راستی گویی

آن هزاران یادبود خوب را

در خواب می‌دیده است........


بعد از آن تا مدتی تا دیر

یال و رویش را

هی نوازش کرد

هی بویید

هی بوسید


رو به یال و چشم او مالید...


مرد نقال از صدایش ضجه می‌بارید

و نگاهش مثل خنجر بود:


و نشست آرام، یال رخش در دستش

باز با آن آخرین اندیشه‌ها سرگرم:


جنگ بود این یا شکار آیا؟!


میزبانی بود یا تزویر؟!


قصه می‌گوید که بی‌شک می‌توانست او اگر می‌خواست

که شغاد نا برادر را بدوزد

همچنان که دوخت

با تیر وکمان

بر درختی که به زیرش ایستاده بود

و بر آن تکیه داده بود

و درون چه نگه می‌کرد


قصه می‌گوید

این برایش سخت آسان بود و ساده بود

همچنان که می‌توانست او اگر می‌خواست

کان کمند شصت خویش بگشاید

و بیندازد به بالا بر درختی، گیرهای، سنگی

و فراز آید


ور بپرسی راست، گویم راست

قصه بی‌شک راست می‌گوید


می توانست او

اگر می‌خواست

...لیک


خوان هشتم

مهدی اخوان ثالث


کامل شعر در سایت زیر

www.mehdiakhavansales.com




#یادداشتهای_روزانه_یک_کتابفروش

یک #کتابفروش۲۴ساعته

۱۳ فروردین ۱۳۹۹


شنای پروانهاخوان ثالث
علی رکاب هستم، یک کتابفروش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید