امروز شنبه بود. همان شنبهای که قرار بود همهچیز به حالت عادی برگردد. ظاهراً که برگشته بود. واقعاً عجیب بود. نه تنها خیابان که کوچههای بنبست هم شلوغ شده بود. اصلاً ظرفیتش تکمیل شده بود. یکی از همکاران یک ساعت و نیم در پی جای پارک در خیابانها گشته بود. تا جلوی در کتابفروشی ماشین پارک شده بود. شلوغ بود. دو حالت دارد، خوشبینانهاش این که دولت طرح ترافیک را لغو کرده تا مردم از ماشین شخصی استفاده کنند و کمتر در اماکن عمومی با هم در ارتباط باشند. مردم هم از این پیشنهاد غیرمستقیم دولت استقبال کردهاند. ولی حالت یا حالتهای بدبینانهای هم هست. من دوست دارم خوشبین باشم. در کتابفروشی اما وضعیت متفاوت بود، همکاران با رعایت کامل نکات بهداشتی، با شیلد حفاظتی و ماسک و دستکش مشغول رسیدگی به کتابها و قفسهها و ویترینها بودند. مشتریهای قدیمی یکی پس از دیگری میآمدند و بازگشایی کتابفروشی را تبریک میگفتند. من هم میگفتم مبارک شما باشد و کمی با آنها گپ میزدم و میرفتند. یک دید و بازدید نوروزی شیرین و البته با تأخیر. کتاب هم میخریدند. دوست دارم خوشبین باشم. کرونا باعث شده مردم با کتابها آشتی کنند و بیش از پیش سراغ کتاب و مطالعه رفتهاند. بعضی از همکاران را بعد از مدتی طولانی میدیدم. همینطور بعضی از مشتریها را. امروز یک روز عادی بود. همان شنبهای که قرار بود همه چیز به حالت قبل برگردد. همه چیز برگشته بود. غیر از من. من دیگر آن آدم پیش از کرونا نخواهم بود. با لذتی عجیب محمد را نگاه میکردم. با شور و شادی به مشتریها سلام میکردم. حتی از دیدن یکی از دزدهای حرفهای کتاب، جلوی ویترین یکی از کتابفروشیهای همسایه هم خوشحال شدم. دوست دارم مثبت فکر کنم. دزدی را رها کرده است. با بحران کرونا و نزدیک دیدن مرگ متنبه شده است. مثل همه ما. دوست دارم خوشبین باشم. ما با بحران کرونا و تجربه قرنطینه، دوری، تنهایی و نبودن، قدر بودن را درک کردهایم. من تغییر کردهام. دوست دارم خوشبین باشم. من این روزها را فراموش نخواهم کرد. قطعاً فراموش خواهم کرد. نه. دوست دارم خوشبین باشم. من قدر بودن را درک کردهام. قدر لحظه به لحظه بودن را. من این روزها را فراموش نخواهم کرد.
#خاطرات_روزانه_یک_کتابفروش
۳۰ فروردین ۱۳۹۹