صبح رفتم کتابفروشی. بیشتر زمانم، یعنی حدود ۹ ساعت، با جلسات پیدرپی برای مدیریت شرایط موجود و برنامهریزی آیندهٔ روشنِ پیش رو سپری شد. چند ساعتی هم موفق شدم کنار همکاران عزیزم در کتابفروشی حضور داشته باشم. گشت کلانتری آمد و گفت چه میکنید؟! تعطیل کنید. گفتیم کتابفروشی تعطیل است و ما چند نفر صرفاً برای فروش غیرحضوری و ارسال اینجا هستیم. گفتند چراغها را خاموش کنید. خاموش کردیم و در نور کمِ روز کار را ادامه دادیم. چندی بعد یک مشتری تماس گرفت و بعد از سوال و جواب، برای خرید دو کتاب به قطعیت رسید. در ادامه مدتی از ما اصرار که فروش حضوری نداریم و از وی مقاومت و پافشاری برای آمدن و بردن کتابها. هرچه گفتیم کتابفروشی تعطیل است و از چند ساعت پیش با تذکر مأموران کلانتری، داریم چراغ خاموش کار میکنیم و هرجا شما بفرمایید بدون هزینه کتابها را تحویل میدهیم؛ نپذیرفت که نپذیرفت. گفت ما برای تولد دخترم این کتابها را میخواهیم و نمیتوانیم منتظر بمانیم. در یک نرمش قهرمانانه تیر آخر را هم شلیک کردم و گفتم نمیتوانیم در کتابفروشی در خدمت شما باشیم و باید سر کوچه بغلی بایستید و ما کتابها را داخل نایلون و دور از جان شما مثل مواد مخدر یواشکی به شما تحویل بدهیم. اما پذیرفت و پول را واریز کرد و آمد و بسته را تحویل گرفت. بعد از آن هم چند مورد دیگر با اصرار و با فرمتهای مشابه سراغ ما آمدند و ما هم مثل موادفروشها، قاچاقی کتاب را تحویل داده و با مشتری برای کارت به کارت وجه به بانک سر کوچه بعدی رفتیم. حس عجیبی بود. حس یک قاچاقچی حرفهای. چندی بعد چراغها را به منظور ضبط فیلم روشن کردیم. وقتی فیلمبرداری تمام شد و دوباره چراغها را خاموش کردیم، نور کتابفروشی، دیگر جوابگوی کار نبود و به ناچار با یک چراغ مطالعه قدیمی که قبلاً برای دکور از خانه به کتابفروشی برده بودم، نور مورد نیاز را تأمین کردیم. کار کردن با این چراغ مطالعه که برای من سرشار از خاطره است، زیر تاریک و روشن مرکزِ شهرِ تهران، محبوس در یک اتاقِ خیالِ شیشهای، به وسعت یک کتابفروشی، جذابیتهای خاصی داشت که وصفناپذیر است. به همکارم که زیر نور چراغ مطالعه، مشتریها را راهنمایی میکرد غبطه خوردم. من دو چراغ مطالعه داشتم. و هنوز هم دارم. یکی همین که وصفش رفت. البته این رنگی نبود و خودمان رنگش زدهایم. دیگری همان که بالای میزِ تحریرِ عزیزم نصب شده و شبها قبل از خواب و صبحها پیش از طلوع، زیر نور عجیبش روزگار میگذرانم. این روزها سپری خواهد شد و دوباره در کتابفروشی میزبان مشتریها خواهم بود.
#خاطرات_روزانه_یک_کتابفروش
۰۹ فروردین ۱۳۹۹