دیروز برای کاری رفته بودم دفتر نشر که پنجاه متری کتابفروشی است. وقتی برمیگشتم. یک آقایی مرا دید و پرسید:
کتابفروشیهای خیابان انقلاب تعطیل هستند؟!
من هم گفتم تمام مغازهها به جز داروخانهها و سوپرمارکتها تعطیل هستند. بعد رفتم داخل کتابفروشی. آمد جلوی در و همکاران گفتند که تعطیل هستیم. با اصرار میخواست بیاید داخل. همکاران اجازه ندادند و وقتی اصرار و پافشاریاش را دیدم، رفتم جلوی در و گفتم برو کلانتری بگو من قرنطینه را شکستهام و اصرار هم دارم که این کتابفروشی هم قرنطینه را زیرپا بگذارد. رفت، من هم خداراشکری در دلم گفتم و رفتم به کارهایم برسم. بعد از مدتی دوباره برگشت و گفت: رفتم کلانتری، هماهنگ کردم، گفتهاند اشکال ندارد، سریع خرید بکن و برو. میخواستم بروم اول سرم را به لبهٔ تیزِ یکی از قفسهها بکوبم و بعد بروم داخل یکی از کتابها و در قصهاش خودم را گم و گور کنم. اوضاع وقتی پیچیده تر شد که پرسیدم چه کتابی میخواهید؟! کتاب برادران کارامازوف را میخواست. وقتی قیمت کتاب را به وی گفتم، پرسید: تخفیف ندارید؟! عرض کردم که خیر. تشکر کرد و رفت. یعنی اینجا بود که میخواستم دربست بگیرم، بروم بیمارستان مسیح دانشوری و همه جایش را لیس بزنم و خودم را راحت کنم. البته نگفته نماند که این افراد خیلی معدود و انگشت شمار هستند. دیروز غروب، آخر وقت یک خانم تماس گرفت و گفت من کتاب شفای کودک درون را میخواهم، گفتیم موجود است. گفت من همین امروز میخواهم. گفتم امروز دیگر ارسال نداریم و برایش علتش را توضیح دادم. و در ادامه گفتم خودمان هم تا نیمساعت دیگر خواهیم رفت. خواهش کرد و توضیح داد که همه کتابهایش را خوانده و اگر این کتاب را به دستش نرسانیم، این دو روز کتابی برای مطالعه نخواهد داشت. ضرورت و نیاز به مطالعه در این دو روز در لحن و جملاتش موج میزد. خیلی خوشحال شدم. گفتم خودتان تلاش کنید ببینید میتوانید اسنپ باکس بگیرید؟! متذکر هم شدم: درست است که تا هفت بیشتر نیستیم، اما اگر کمی هم طول بکشد منتظر خواهیم ماند و کمی دیرتر خواهیم رفت و البته ارسال با این شرایط بدن هزینه نخواهد بود و بر عهده خودشان است. موفق شد. موتوری آمد و کتاب را از کتابفروشی برای همیشه برد که برد. من هم خوشحال از فروش و ارسال موفق آخرین کتابِ روز،
با رضایت کار را به پایان بردم.
#خاطرات_روزانه_یک_کتابفروش
۱۲ فروردین ۱۳۹۹